آقای ساعدی سلام؛
عارضم به حضورتان، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان چندی بود عهد کرده بودم، دیگر ننویسم مگر به پاسخ پیامی،اما نشد! برای همین مصدع اوقاتتان شدم که بگویم اگر اینجایم و در چنین لحظه ای انگشتانم را روی این دکمه های سیاه رنگ میلغزانم همه اش به خاطر شخص جنابعالیست.
دختربچه ای دبیرستانی بیش نبودم که با سودای هنر و ادبیات دست به بنیان نهادن انجمنی خُرد در مدرسه زدم و بمانَد که نماند و نشد و جمعمان کردند. ماجراهایمان این روزها و آن روزها ندارد جناب. خودتان که بیشتر از ما در جریانید.
اما؛ تحفه ی من از آن روزها شد «شب نشینی باشکوه» شما که تا همین یک سال پیش بر خواندنش مقاومت می ورزیدم. با این حال در روزگاری زیست می کنیم که برای حفظ جان باید کنج خانه هایمان بمانیم و ماندن را بر رفتن ترجیح دهیم.
در اواسط این مهجور ماندگی بودم که لابلای زندگی طاعون زده ام(ما این روزها کرونا صدایش می کنیم) به سراغ کمد کتابهایی رفتم که به خاطر کمبود فضای اتاق دور از دید تعبیه شده است. راستش را بخواهید خانه های امروز شده اند اندازه یک قوطی کبریت و پول یک فندک زیپو برای یک بسته کبریت نیم سوخته را از ما می گیرند.
خلاصه که ما دست به دامان هر دلخوشی ای می شویم تا بلکه یادمان برود سرمان چه کلاهی گذاشته اند؛ یک کلاهِ گشادِ آژیردار.
در این زمانه که ما زیست می کنیم رفتن به کتابفروشی و عکس گرفتن در حالی که ژست کتابخوانانه گرفته ایم عجیب خفن محسوب می شود. از بابت کلمات عجیب و غریبم پوزش می طلبم، اما چه کنم که زبان من و نسل من بدتر از این نباشد که بهتر نیست.
یکی از همین روزها بود که به هوای غلط زدن بین قفسه های کتابفروشی داخل شدم و از آنجایی که همراهی نبود تا از ژست هایم عکسی ثبت کند از قضا به کتابها توجهی کردم. دروغ چرا؟! من لای همین قفسه های کتاب نفسی دور از اجتماع سهمگین می کشم.
به سمت مرد کنار قفسه ها رفتم و سراغ شما را از او گرفتم که با عجله پرسید:« کدام کتابش را میخواهی؟»
خب برای کسی که به قصد غلت زدن بین قفسه ها آمده اسم کتاب مهم نیست، یکهو دارد از یک گوشه ای رد می شود و چشمش کتابی را می گیرد. مثل من در همان دوران نوجوان سالی که چشمم شب نشینی باشکوهتان را گرفت.
این بار با راهنمایی به سمت قفسه ی صداهای ماندگار هدایت شدم، گفتم که حتما برایتان بازگو کنم که جناب ساعدی بزرگ؛کتاب هایتان در میان قفسه های صدای ماندگار است و شما عجیب ماندگارید برای ما آقا.
به همین وقت و ساعتی که قصد نوشتن کردم و زادروزتان است و من بسی خرسندم از این دنیا که تحفه ای چون شما به ادبیات و تئاتر این مملکت هدیه داد.
راستش را بخواهید منِ دخترکِ خرده قلم تمام تلاشم را می کنم تا بلکه چندخطی بنویسم و دل خوش کنم به کلامی که زیر دستم به رقص می افتد.
آقای ساعدی هر آنچه که در تمام این روزها در مغزم میخزید تا برایتان بازگو کنم و عریضه ای طویل خدمتتان تقدیم کنم، چیزی نبود جز همان رقص کلماتی که به بهانه ی عرض ارادت به جنابعالی و ابراز دلتنگی برای وجود پرمهرتان بر سر این روزگار غریب نمایش نامه نویسی و داستان نویسی، بر این صفحه ی سفید نقش بست.
جناب شاملو به حق برایتان گفتند:
به نوکردنِ ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت که پرواز کبوتران ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه برنیامد...
دفتر شعر ابراهیم در آتش
حکایت ماست آقای ساعدی عزیز؛
در این خانه های کوچک قوطی کبریتی مان که شاید دست کمی از خانه های بَیَل نداشته باشد، دیگر بامی برایمان نمانده که به انتظار ماه بنشینیم.
خلاصه که سرتان را به درد نیاورم «شب نشینی باشکوه» شد برای من شروعی عجیب از قلم ایرانی، و چه خوش قلمیست. به همین موجب است که این روزها قفسه ی کتاب هایم را به در دست ترین جای اتاق کوچکم منتقل کرده ام و با کتاب های شما انسش می دهم.
از عزاداران بَیَل خوانده ام و آشغالدونی.
و با خودم تکرار می کنم:
«گاهی باید ضرب محکمِ مشت را بخوری تا به خود آیی که کجا زندگی می کنی»
غلامحسین ساعدی
ارادتمند شما: ثین دال