[راستش رو بخوای از همین الان توی روز دوم چالش هر چقدر که دارم فکر میکنم راجع به چی بنویسم مغزم جواب نمیده!
حس میکنم از اثرات سی و اندی روز قرنطینه بودن باشه!
(چند دقیقه بعد ...)
خب الان دیگه فهمیدم!] ...
توی بچگی یه دوست خیالی داشتم که هیچوقت اسم نداشت. نمیدونم شاید هم اسم داشته ولی من هیچوقت ازش نپرسیدم!
توی انجام همهی کارهام باهاش مشورت میکردم!
تصورم ازش این بوده که یه بچهی تپلیه که قدش هم ازم کوتاهتره. الان هم فکر میکنم شاید بزرگ شده ولی دیگه نمیدونم چه شکلی شده!
حس میکنم همیشه ازم عاقلتر بوده... اکثر اوقات مشورتهاش به شکل پرسیدن سوال از من بوده که در آخر خودم به نتیجه]ی درست[ برسم!
خلاصه همهی اینا رو گفتم که برسم به اینجا که بگم خیلی وقته که ازش خبری ندارم!!
هنوز هم وقتی با خودم حرف میزنم گاهی فکر میکنم شاید اونه که داره جواب میده... آدمیزاده دیگه دلش تنگ میشه ...
نمیدونم چیزی بهش گفتم که ناراحت شده و قهر کرده؟! یا شایدم چون بزرگ شدم دیگه با من دوست نیست و رفته سراغ یه بچهی دیگه!
کاش حداقل قبلش بهم میگفت و بیخبر نمیرفت.
درسته که اگر بفهمم با یه بچهی کوچک دیگه دوست شده ته دلم ناراحت میشم ولی خب کنجکاوم که بدونم رابطهشون الان چه شکلیه؟! مثل خودمون دو تا بوده یا نه؟
نکنه منو فراموش کرده باشه؟!! امیدوارم که اینطور نباشه!
اگر بزرگ شده الان یعنی سر کاره؟! اونم بلده با تکنولوژی کار کنه؟
از کجا معلوم... شاید اونم این متن رو میخونه! پس بذار براش یه یادداشت مینویسم!
سلام!!
نمیدونم که الان کجایی و چی کار میکنی ولی خواستم بگم که اون دوست کوچولوی قدیمیات خیلی دلتنگات شده!!
کاش اگر الان داری این یادداشت رو میخونی یه خبری از خودت بهم بدی!
خودت هم میدونی که کجا میتونی پیدام کنی!
راستی، شمای خوانندهای که داری این یادداشت رو میخونی، اگر خبری از دوست من داری خوشحال میشم بهم خبر بدی!
امضاء
اورانیوم ۲۳۵
روز دوم چالش - یکشنبه ۱۰ فروردین ۹۹