راستش یکم دلم گرفته هم دل من هم دل سازم راستش چند ساله دیگه ساز نمیزنم.دیگه نمی نویسم راستش فکر کنم دیگه شدم عین آدم بزرگا ... غرق وظیفه شدم، مقید قانون درس میخونم میخوابم غذا میخورم سریال میبینمو دقیقا اون کاریو میکنم که آدم بزرگا میکنن، «تحمل».
بچه که بودم یه بار یکی ازم پرسید میخوای چیکاره شی به صراحت گفتم: نویسنده از اونا که برا بچه ها کتابای خوشگل مینویسن . بهم خندید و ادامه داد :نویسنده ها که پولدار نیستن من جای تو بودم دکتر میشدم منم که نمیدونستم اینا به هم چه ربطی دارن هاج و واج مونده بودم . بعد ها شروع کردم ساز یاد گرفتن که باز یکی دیگه بهم گفت: به جای این بچه بازیا برو رو ریاضیت کار کن که راه به راه نمره هات تک رقمی نشه ( بنده ریاضیات را استاد بوده ام ) منم سازو آواز و مضرابو ول کردم و صاف رفتم کلاس ریاضیو از نت هایی که یه روزی زندگیمو براشون میدادم رسیدم به سینوس کسینوس و انتگرال
«آخ آخ تازه نگم براتون یه دوستانی هم هستن که میفرمایند دخترو چه به ساز و آواز اون عده هم خیلی تاثیر داشتن رو زندگیِ حقیر! »
میگفتم... من کلا هر کی هر چی گفت رفتم انجام دادم رفتم کلاس زبان، قرآن، ریاضی! ۷۰۰ صفحه رساله و کتاب دینی خوندم«هر چند چیزی نفهمیدم!» نقاشی کردم, خط نوشتم, با حجاب شدم ,بی حجاب شدم, مهربون شدم ,جدی شدم و در نهایت نویسنده ی عجیب غریبی که هیشکی! تاکید میکنم هیشکی حتی نمیدونه که چقدر نوشتنو دوست داره!
حتی سازم! سازمم نمیدونه!
من آدمک سر در گمِ این شهر بارونی ام.
من انگار به خودم متعلق نبودم! هیچوقت...