ویرگول
ورودثبت نام
O' min
O' min
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

همان روزی که بگونیا پژمرد ?️

گرم بود. روی نیمکت چوبی لم داده بودم که آتنا گفت:هیچ فکر میکردی کارش به اینجا برسه؟

_ کیو میگی؟

+بگونیا دیگه... حالم واقعا بده دربارش که فکر میکنم حس میکنم دوستای خوبی براش نبودیم که اینجوری شد

وقتی اشلی رو بگونیا صدا میزد یاد وقتی می افتادم که اون واقعا بگونیا بود. بگونیای رنگ پریده کک و مکی با موهای قرمز خیلی بلند تا روی کمر و چشمانی نسبتا روشن سرگرم غوطه ور شدن در دریای چشمان بگونیا بودم که آتنا وسط منو خاطره بازی ام با صدایی گرفته از بغض گفت: یعنی میگی باز مثل گذشته ها میشه؟ نگاهم رو به زمین دوختم مگر بگونیای گذشته چطور بود؟! درسته! آتنا درست میگفت بگونیای قدیمی درنگاهش دنیای دیگری بود دنیایی متمایز با زمین کهنه. موهایش را از دو طرف می بافت و سنجاق سر ابی ای که من به مناسبت تولدش برایش خریده بودم را در جنگل سرخ گیسوانش قلاب میکرد.شعر هایی که‌ میگفت کتاب هایی که می خواند و حرف هایی که میزد هرگز رنگ نمی باختند و دلگیر و دلگیر کننده نبودند. انگار دورتادور او را هاله ی صورتی ای از انرژی در بر گرفته بود . اصلا به خاطر همین بود که به او بگونیا میگفتیم انگار دنیا یک نقاشی سیاه و سفید بود و تنها رنگ‌ موجود که حسابی چشم را نوازش میداد حضور اشلی بود بگونیای صورتی ظریف...

جسته و گریخته گفتم: چیزی نمیدونم انگار مغزم خالی شده عقلم به چی قد نمیده...

و تلاش کردم با اینگونه خزعبلات که کار را به جایی نمیبرد کمی آتنارا خاموش کنم آتنا بی اعتنا به هر آنچه گفته بودم پرسید: فکر میکنی چرا اینکارو کرد؟ اون که حالش خوب بود اگه بلایی سرش میومد چی؟ اصلا چرا؟ چرا بگونیا باید به خودکشی فکر کنه؟ چه برسه به اینکه بخواد انجامش بده مگه چ... خفه شو! من... من.. منظوری نداشتم بل... در حالی که سعی میکردم اشکهایم را کننرل کنم خودم را به گوشه ای کشاندم و دوباره آن شب را با خودم مرور کردم. همان شبی که بیخوابی به سرم زده بود حوالی ساعت ۵ صبح بود که تلفنم زنگ خورد بگونیا بود. حتما اتفاقی افتاده بود که آن موقع به من زنگ میزد جوابش را که دادم فهمیدم اوضاع بیش از پیش خراب است. وقتی از او چرایی حال زارش را پرسیدم فقط گفت: خستم بل خیلی‌ وقته ... اها در ضمن معذرت میخوام این وقت صبح مزاحم شدم فقط خواستم بگم مواظب خودت باش.. + هی اشلی چرت نگو فقط بگو‌ کجایی باید پیشت باشم

نه... نه لازم نیست چیزه... شب بخیر و بعد قطع کرد سراسیمه به پل گلدن گیت

رفتم میدانستم آنجاست همیشه وقتی حال خوبی نداشت آن دور و ور میشد پیدایش کرد.به روی پل که رسیدم در گرگ و میش هوا لباس های سفیدی که درباد میرقصید را میشد دید به طرفش رفتم:

اشلی... تو اینجایی؟ حالت چطوره؟!

اه درسته تو پیدام کردی بل... نگرانت شدم رفیق اینجا چیکار میکنی؟ بل... ببین عام... من خوب نیستم رفیق! فقط برگرد خونه اوکی؟! اشلی اشلی اشلی تو میتونی تو خیلی قوی ای دختر بیا باهم بریم خونه این وقت صبح پل اومدن زیادی چرته باشه؟ بغلم کرد... بوی الکل تندی در مشامم پیچید .. بگونیا اخیرا دور از چشم مجمع شعرا اکثرا مست بود کسی این حالش رو نمیدید به غیر از من ... هی تو ... تو باز مشروب خوردی؟ +یکم... دیگه این لعنتی ام آرومم نمیکنه میدونی بل ستاره ها یه روز بالاخره برای همیشه میمیرن هرچقدرم که زیبا باشن یه روز بالاخره کارشون تموم میشه ستاره ها... ستاره های نورانی زیر ابرای خاکستری گم میشن... اشلی ... تمومش کن تو مستی باشه بیا بریم... لطفا

دستش را کشیدم بی مهابا فریاد زد اوه اوکی اوکی معذرت میخوام... حالت خوبه؟

+فک‌ کنم دستم شکسته..._ بازم اون عوضی درسته؟! سری تکون داد خدای من اشلی تو باید ازش شکایت کنی میفهمی باید... اون داره بهت صدمه میزنه + او خیلی ممنونم خانم وکیل اونوقت میشه بگی کجا باید بمونم؟ تو که میدونی من جایی رو ندارم که برم جدای از اون من با شندرغاز پولی که از انجمن میگیرم نمیتونم خونه بخرم چرا اینو نمیفهمی؟ خب بیا پیش من! تا وقتی خونه بگیری با من بمون به علاوه من یکم پول میتونم بهت قرض بدم. رفیق... رفیق بیا صادق باشیم کی دوست داره یه شاعر دیوونه ی خوابگرد که جدیدا به الکل معتاد شده تو‌خونش کنگر بخوره لنگر بندازه ؟ هی...‌ما رفیقیم احمق! درسته منم برا همین نمیخوم اذیتت کنم در ضمن صاحبخونت با تو ام مشکل داره چه برسه به من؟ +اون تا به حال دوبار دستتو شکونده یه بار از طبقه چهارم پرتت کرده و یه بارم توو خواب سعی داشته خفت کنه اون عمومه! اون یه روانیه .. چرا به بابات چیزی نمیگی؟+ اون از گوشه زندان چیکار میتونه برام بکنه؟اوکی.. اوکی ... ببین حالا که اومدی شاهد مرگم باشی بهتره بیشتر از این راجع به این چیزا حرف نزنیم +مرگ؟ فکر کنم این بار واقعا زیادی خوردی. + ببین رفیق الان حول و حوش ساعت ۶ صبحه اگه الان بمیرم حداکثر تا دو سه ساعت دیگه جنازم از خلیج سانفرانسیسکو بیرون میاد بزار خودمو از اینجا پرت کنم فقط اینجوریه که راحت میشم از این زندگی...احمق نشو تو اینکارو نمیکنی. به لبه ی پل رفت و در حال که موهایش در باد پریشان بودند به چشمانم خیره شد. +بگونیا بیا پایین

قدمی به جلو برداشت + داری چه غلطی میکنی؟ + دوسِت دارم + بگونیا + به آتنا بگو آخر کتابشو با پرواز بگونیا تموم کنه + بیا پایین + خداحافظ بلانکا لیدیا مورونو و پرید....دربرابر چشمان متحیر من به میانه خلیج سانفرانسیسکو پرید اما نمرد افسانه ها هرگز نمیمیرند این خصیصه ی یک بگونیاست هیچوقت عطرش فراموش نمیشود... سعی کردم نفس بکشم و ان حجم بعض که روی سینه ام جفت پا میپرید را خنثی کنم که ناگهان دربیمارستان باز شد و دختری درست شبیه بگونیای صورتی از ان بیرون آمد موهای کوتاه چشمان بی روح و نگاهی غریبه نه! نه این بگونیا نبود از کنارم گذشت و زیر لب گفت خداحافظ بلانکا لیدیا مورونو فقط او بود که مرا این گونه صدا میزد

آه ای بگونیای پژمرده ی من!


بگونیامو قرمز ها
گاهی می نوشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید