اولین جمله ای که از وقتی پا به تبریز گذاشتم را از راننده اسنپ میشنوم. دروغ نیست که بگویم کمی هم بهم برمیخورد، ولی بیشتر به فکر فرو میبرتم.
انگار که ساعت هفت صبح برای چشیدن تلخی واقعیت کمی غافل گیر کننده بود.
بله، من واقعا خانه ای را به دوش میکشیدم که برای یک ماه یا بیشتر با خودم از تهران به تبریز کشانده بودم. بعضی وقت ها که نمیدانی کجای زندگی ایستادی، کجای مسیر را اشتباه رفتی که حالا گم شده ای، خانه ات را میریزی تو یک چمدان و بدنبال خود میکشی به جایی امن تر مثل خانه پدر مادرت.
صبح تا شب، شب تا صبح به همه گفته میشود که از دایره ی امن خود بیرون بیایید تا لذت ناشناخته را بچشید، اما حالا من میگویم که خیلی وقت است بیرون این دایره بوده ام و دیگر بار شناخت آن همه ناشناخته برایم سنگین تر از آن است که بیرون دایره بایستم، اکنون دارم با سرعت تمام تر به مرکز دایره برمیگردم تا خودم را نجات بدهم.
غمگینم؟ قطعا! حس شکست بزرگی دارم و صدایی در سرم میچرخد که مدام میگوید «تو بی عرضه ترینی!» مقاومتی ندارم اما در عین حال هم نمیخواهم این را بپذیرم که سراسر تلاش من شکست بوده است. هنوز آن جاهای عمیق ذهنم نیمچه امیدی به خودم دارم!
خلاصه علی الحساب اول صبحی یک معجون تلخی بهم نوشانده شد توسط این راننده اسنپ
شاید تلخ تر ازین ها قرار است بشود، هرچه که شد اینجا مینویسم برای خودم
«تو بیشتر از این هایی»
حالا هم به مقصد رسیده ام، امیدوارم کسی از اهالی خانه از دیدن من در این موقع از هفته و به این شکل جا نخورد، توضیح واضحات کارم را سختتر میکند، برگشته ام که دوباره از نو خود را بیابم! همین.
صبح بخیر تبریز!