samira1370sadeghi
samira1370sadeghi
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

زندگی متاهلی دانشجویی

من وقتی همسرم قبول شد در رشته پزشکی ،تبریک های بسیار زیاد و تصور آینده ای

زیبا باعث شد که من با ذوق بسیار به رفتن به شهر دیگر فکر کنم.اما من در واقعیت

با مسائل و مشکلاتی مواجه شدم که باور نمی کردم اینقدر زندگی سخت باشه...

روزهای اول خوب بود و بعد نبود همسر در خانه و من تنها با بچه از صبح تا شب

به دیوارها نگاه می کردم و روز را شب می کردم .تنها تفریحم مطالعه بود .روزهای جمعه

به پارکی می رفتیم برای بچه ها ومردم شهر جمعی با فامیل بودند و مانتها..

برای تماس با مادرم باید دو ساعت مخابرات شهر می رفتم و در نوبت می ماندیم تا

صدای آنها را بشنویم.

هوا گرم می شد و من هم عادت به هوای کویر نداشتم .بچه دوم باردار بودم

و خیلی سخت بود .از این که این تصمیم را گرفته بودیم پشیمان بودم .

چرا دقت نکردم که غربت سخت هست و بارداری بدتر و کنار تو مادری نیست.

روزها و شبها می گذشتند و تیرماه رسید .در کویر مردم تابستان توی حیاط می خوابند

و ما روی پشت بام می رفتیم و شب های کویر را می دیدیم

خیلی قشنگ بود شبها صاف مشکی مشکی ستاره های پرنور دلت می خواست

انها را بچینی .روز 50درجه و شب 20درجه خنک می شد .من با ستاره ها حرف می زدم .

ماه محرم از راه رسیده بود و صدای تکیه ها و مساجد می آمد و من گوش میدادم .

یاد روضه های مادر دلم را تنگ چای روضه امام حسین می کرد.

برای فرزند در شکمم لباسی می بافتم که نقشه بافت لباس در دستم یک مرتبه باد برد

و انداخت توی حیاط بغلی و من باعجله رفتم در خانه همسایه و هرچه در زدم کسی نبود

دو روز دیگه هم رفتم هر چه در زدم کسی نبود .مانده بودم متحیر که چه کنم .

روز سوم ساعت8صبح رفتم و گفتم حتما این صاحب خانه کارمند هست ،وقتی در زدم

خانم جوانی تقریبا همسن من آمد در را باز کرد و با هم آشنا شدیم .

راضییه زن بسیار خوب و مهربان بود و این نقشه باعث دوستی چندین ساله شد.

من ان سال به خاطر بار داری به شهرمون رفتم و 3ماه انجا بودم و شهریور که هوا خنک شد

برگشتم .به نظرم انگار شهر شلوغتر شده بود و اون خلوتی سابق را نداشت .

برداشت باغها شروع شده بود و همه مشغول کار بودند ...........


امام حسینزندگی متاهلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید