من وقتی همسرم قبول شد در رشته پزشکی ،تبریک های بسیار زیاد و تصور آینده ای
زیبا باعث شد که من با ذوق بسیار به رفتن به شهر دیگر فکر کنم.اما من در واقعیت
با مسائل و مشکلاتی مواجه شدم که باور نمی کردم اینقدر زندگی سخت باشه...
روزهای اول خوب بود و بعد نبود همسر در خانه و من تنها با بچه از صبح تا شب
به دیوارها نگاه می کردم و روز را شب می کردم .تنها تفریحم مطالعه بود .روزهای جمعه
به پارکی می رفتیم برای بچه ها ومردم شهر جمعی با فامیل بودند و مانتها..
برای تماس با مادرم باید دو ساعت مخابرات شهر می رفتم و در نوبت می ماندیم تا
صدای آنها را بشنویم.
هوا گرم می شد و من هم عادت به هوای کویر نداشتم .بچه دوم باردار بودم
و خیلی سخت بود .از این که این تصمیم را گرفته بودیم پشیمان بودم .
چرا دقت نکردم که غربت سخت هست و بارداری بدتر و کنار تو مادری نیست.
روزها و شبها می گذشتند و تیرماه رسید .در کویر مردم تابستان توی حیاط می خوابند
و ما روی پشت بام می رفتیم و شب های کویر را می دیدیم
خیلی قشنگ بود شبها صاف مشکی مشکی ستاره های پرنور دلت می خواست
انها را بچینی .روز 50درجه و شب 20درجه خنک می شد .من با ستاره ها حرف می زدم .
ماه محرم از راه رسیده بود و صدای تکیه ها و مساجد می آمد و من گوش میدادم .
یاد روضه های مادر دلم را تنگ چای روضه امام حسین می کرد.
برای فرزند در شکمم لباسی می بافتم که نقشه بافت لباس در دستم یک مرتبه باد برد
و انداخت توی حیاط بغلی و من باعجله رفتم در خانه همسایه و هرچه در زدم کسی نبود
دو روز دیگه هم رفتم هر چه در زدم کسی نبود .مانده بودم متحیر که چه کنم .
روز سوم ساعت8صبح رفتم و گفتم حتما این صاحب خانه کارمند هست ،وقتی در زدم
خانم جوانی تقریبا همسن من آمد در را باز کرد و با هم آشنا شدیم .
راضییه زن بسیار خوب و مهربان بود و این نقشه باعث دوستی چندین ساله شد.
من ان سال به خاطر بار داری به شهرمون رفتم و 3ماه انجا بودم و شهریور که هوا خنک شد
برگشتم .به نظرم انگار شهر شلوغتر شده بود و اون خلوتی سابق را نداشت .
برداشت باغها شروع شده بود و همه مشغول کار بودند ...........