سال72برای سال نو به شهرمان رفتیم ،همسرم هنوز قهر بود و دگیر با سختی خانه پدرم آمد.
من از بچگی دوست داشتم مثل مادرم نباشم .اون بنده خدا با کلی بچه و کشاورزی و زندگی سخت
بعضی وقت ها به کتک می رسید.من از دیدن ان صحنه ها فرار می کردم دوست نداشتم زنی باشم
که فحش بخورم و دوست داشتم مهربون باشم و ساکت،شاید این بدترین انتخاب من بود .
بی دقتی در رفتار و دفاع نکردن از حق و حقوق خودم اسیب های زیادی به من زد.
من در زمانی که دختر بودم اذت نفس بالای نداشتم ولی همه این رفتارهای اشتباه من باعث
شد من به همسرم اجازه بدم بیشتر و بیشتر یک کلام تر بشود .
دنیای من در اون سالها پناه بردن به کتابها و سکوت بود وقتی به شهر محل تحصیل می رفتیم
من واقعا آرام تر بودم .از حرف و نقل ها فرار می کردم .در صوتی که باید دفاع می کردم.
عید آنسال ماه رمضان بود و ما بعد از عید فطر برگشتیم .
برای من شهرم خاکستری شده بود حس می کردم ،که زندگی در اینجا معنایی خودش را از دست
داده هست .روزها و شبها می رفت و من تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم .
دیگه برای افت داشت دیپلم نداتشه باشم و همسرم پزشک بشود.
با دو بچه شروع کردم درس خواندن........مسیر من با درس خواندن همراه آرامش بود.