15 سال از زندگی مشترکمان میگذرد،روزهایی که هرروزش عاشقانه است و هرکس زندگی ما را می بیند می گوید فلانی آنقدر همسرشو دوس داره،یه زندگی توپ واسش درست کرده نمیزاره کسی بالا چش زنش ابرو بگه،اوه بیاو ببین. خلاصه اینکه میگفتند زنه پادشاهی میکنه و...
این عشق سختی های خودشو داشت ولی همه ی اون ناراحتی ها به این عشق ارزید
اما خب آره زندگی ما اینجوریه،خداروشکر?
زندگی آروم و عاشقونه یی،که گاهی وقتا خودم جلو آیینه می رفتم به خودم میگفتم این همه قشنگی واقعیه؟!!! بعد میگفتم معلومه ،خدایا مرسی?
عشق دو طرفه، همیشه بوی عطر خدا رو توش حس میکنم،عشقی که تااخر عمر بماند.
یادمه یک شب خیلی خسته از سرکار اومد فورا یه دوش گرفت خوابید،حدود ساعت 2 نصف شب بیدار شد بهم گفت: شهربانو بیداری؟ منم بیداربودم
گفتم: آره عزیزم بیدارم.
یهو دستشو گذاشت تو دستم
گفت : بانو من بدم؟! بهش نگاه کردم
گفتم: این چه حرفیه؟!
گفت: آخه همه میگن تو خودخواهی،فقط خودتو میبینی،فقط بفکر خودتی و از وقتی ازدواج کردی اینجوری شدی
از حرفاش کمی جا خوردم
گفتم: نه عزیزم اصلا اینجوری نیستی
گفت:همه میگن قبلنا خوب بودی حالا بد شدی
گفتم: تو فقط عاشقی، عشق همیشه یه جرمه
بهم نگاه کرد
گفت : توچی؟ تو عاشق هستی؟
گفتم:آره
بعد یه پوزخند کوچیکی زد گفت: میخوام یه چیزی بگم که تاحالا بهت نگفتم
خیلی کنجکاو شدم و فورا گفتم چیی؟!
گفت: وقتی اولین بار دیدمت،فکر نمیکردم عاشقت بشم،بعد یه روز با خونوادم برای مسافرت راهی مشهد شدم،اونجا که رسیدیم برای نماز صبح حرم اقا رفتم،رفتم کنار ضریحش دستمو زدم کلی دعا کردم بعد یهو تواومدی تو ذهنم، همونجا ناخودآگاه گفتم آقا یه دختره رو دیدم، خیلی دختر نجیب و خوبی بود،هواشو داشته باش. همین
بعد اومدم حیاط حرم،نشستم روی فرشای حرم،رو به گنبد،صدای اذان می یومد، همونجور که به حرم اقا نگاه میکردم،یهو زیر لب گفتم چی میشد، اون دختر میشد عروس رویاهام،خیلی شبیه آرزوم بود.
گوشیمو از جیبم در اوردم تلگرامو بازکردم ببینم چه خبره؟ نگام به یه متنی تو یه کانال افتاد، دیدم نوشته :
تو بانوی غم های عمیقی
شعرهای غمگین
کلمات جانگداز
با چشمانت می توان عزاداری کرد
با گیسوانت، لباس سیاهی برای همیشه پوشید
با دستانت، جام زهر نوشید
تو بانوی تاریخ منی
یک تاریخ تلخ
یک تاریخ سیاه
دیدم چقد این کلمات شبیه توان، بعد فورا اون نوشته رو سیو کردم توگوشیم،بعد 2 3 روز از مشهد که راهی خونه شدیم،همش تو تو ذهنم بودی،نمیدونم چرا یهویی بعد 2 3 ماه شدی ملکه ذهنم،همش فکرم پیش تو بود،جوری که دیگه شبام توخیالم همش باتوصبح میشد. یه روز که واسه کار راهی مشهد شدم رفتم زیارت آقا، همونجا به آقا گفتم، چم شده؟ گفتم آقا انگار دلم جایی گیره ،کاش اون دختری رو که دیدم مال من بود، عروسم میشد. دلیل این حرفامو نفهمیدم که چرا یهویی اینجوری شده بودم!!! که آخر گفتم آقا نذر میشه گرفت؟ !! مثلا نذر میگیرم که اگه این جریان عاشقیه،یه عشق پاک میتونه باشه،دفعه بعد با خودش بیام پابوسیت، جلوی صحن آقا بااین حرفام خندم گرفت،با خودم گفتم آخه مرد گنده عین دخترا احساسی شدی ول کن داری چی به آقا میگی؟!!!??....
خلاصه اینکه دیگه شده بودی خانم ما... بعدم خندید?...
فضای اتاق چن ثانیه سکوت شد، اون خوابش برده بود....
.
.
مرد من هم شبیه آرزوم بود، او عاشق ،صادق،وفادار بود،علاوه براین قد بلندی داشت چهارشانه و همیشه به پیراهن آستین بلندعلاقه بیشتری داشت آن هم بااستین های تاکرده، که همیشه خودم برایش تا می زدم،گاهی هم عصبی که با آن صدای بم مردانه اش تنمو به لرزه در می یاوورد،ومن بادیدن او همیشه برایم محبت و لطف خدا، یاد اوری میشد، (و البته یه سپاس گذاری ویژه از امام رضا،که ضامن این عشق شد من زندگی عاشقانه رو مدیونت هستم?)و من به این موضوع پی می بردم که عشق های پاک نصیب هرکسی نمیشود....
داستان یک عشق پاک ،عاشقانه،که بوی عطر خدا را دارد.