samiye hajizade
samiye hajizade
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مزار امید

برای بار هزارم و شاید بیشتر، درست همینجا نشسته‌ام. این‌بار کمی نزدیکتر به دیوار همسایه‌ی سی‌واندی ساله. درباره دربی امشب حرف می‌زنند و کوفت و زهرمار فراوان، نثار بچه نارنجی‌شان می‌کنند. چون بچه نارنجی با لهجه غلیظ مشهدی تمنای اسکیت‌بازی می‌کند.

در همان حیاط قدیمی و خسته که درز آجرهایش چندسالی است بدجوری به من دهن‌کجی می‌کنند. نمی‌دانم کدام رویای بر باد رفته را به رویم می‌آورند. هرچه هست، حالم را بدتر می‌کند. حالی که نسیم اردیبهشت هم کارسازش نیست.

سر می‌چرخانم و درست خاطره‌ هفده‌سالگی زیر گوشم وز وز می‌کند. اردیبهشت بود و من به‌اندازه امروز و شاید کمی کمتر، از زمین و زمان می‌نالیدم. درست مثل حالا به دعوای بچه‌های خانه بغلی گوش می‌کردم که مامان یه کاسه گوجه‌سبز نمک‌اندود را گذاشت کنار کتابم!

چه خوب یادم هست، زهرمار دنیا با ترشی و شوری آن کاسه به کامم شیرین شد. چقدر دلم یه کاسه گوجه‌سبز می‌خواهد. این‌بار کمی ترش‌تر، شاید کمی شور تر.

خبر بد هم این است که به احتمال زیاد، برای مدتی اردیبهشت از چشمم افتاد.

کاش نمی‌افتاد...می‌دانی، کاش هیچوقت نیوفتد.

امروز بار دیگر امید را دفن کردم و بر مزارش گریستم. به امید آن‌که روزی، سر از خاک بردارد و بر قلبم جوانه زند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید