مفهوم زمان همین امسال بدجوری خوابوند زیر گوشم. شماهم یادتونه. همه تو خونه ها حبس بودیم و چشم انتظار رسیدن لحظه ای بنام پایان
که هنوز هم نرسیده
اولین بار هم یادم اومد کلاس پنجم بودم یه روز اومدم خونه به مامان گفتم من دیگه نمیخام برم مدرسه. پنج سال خیلی زیاد بود. بسه دیگه من خسته شدم. چونه ام به زور به آرنجش می رسید. ضجه زدم و گفتم مسیر مدرسه رو حفظ شدم. یه کاری کن دیگه مدرسه نرم.
یادم نیست اونروز مامان چجوری، ولی بلخره یجوری قانعم کرد زندگی یعنی دندون رو جگر گذاشتن
عجول نیستم ولی دنیا زود برا بعضیا تکراری میشه. صبرمن هم البته کم مورد آزمون قرار نگرفت. همون روزهایی هم که دوستام سه ماه زودتر از من فهمیدن دانشگاه خبری نیست. من بعد آزمون کنکور، داشتم آزمون صبر می دادم.
این روزها هم طولانی ان. یجوری کش اومدن که گاهی نمیفهمم امروز و دیروز بینش چی شد
چطو زندگی انقد همه جاش عین همه؟ چطو زندگی انقد هیچه انقد پوچه؟ چطو سه دهه گذشت و من هنوز حس میکنم سرخطم. چطو ۵ سال گذشت و من ازش چند ماهش رو یادمه؟
چطو تا آرنج مامان بودم امروز وقتی خواستم ببوسمش رسما خم شدم.
کی بابا انقد سفیداش زیاد شد؟
چرا یادم نمیاد خونه بغلی که فقط سه ماهه کوبیدنش باغچه ی حیاطش چندمتر بود؟
بیخودی انقد وقتمون تو دنیا زیاده. ما کاری نداریم. یجوری سرگرم روزمره ایم که فقط وقت میکنیم این وسط گاهی فکر کنیم.
به خیالاتی که برا خودمون ساختیم فکر کنیم.
فکر....فکر....
از این یکی هم هیچی درنمیاد.