پرده اول :
پدر و مادر هردو مدتها بود خانه را ترک کرده بودند. مادر بخاطر خیانت های همسرش به روستا برگشته بود و پدر هم دنبال زندگی و ماجراجویی های خودش بود.
پریسا دختر 12 ساله ای بود که به تنهایی از برادران 8 ساله و 9 ماهه اش باید مراقبت میکرد.
در آن محله فحشا، قاچاق و دزدی، شغل اول بیشتر آدم ها بود.
پرده دوم :
زن به لحاظ ذهنی دچار معلولیت بود، میگفت شوهرش هم مشکل ذهنی دارد و اصلا برای همین این دو را به ازدواج هم در آورده بودند.
بچه دار شده بودند. دو پسر بچه ...
پرده آخر:
از کارمند مانیکور کرده و دماغ چسبدار اداره بهزیستی آن محله ی اصفهان درباره وضعیت پریسا پرسیدم.
گفتم این دختر ممکن است هرلحظه مورد تجاوز قرار بگیرد. گفت پیشگیری سیاست ما نیست. هروقت شکمش بالا آمد شاید بشود کاری برایش کرد.
پرسیدم اینجا به خانواده ها آموزش جلوگیری از بارداری و ابزار جلوگیری نمی دهید؟ گفت از زمان ابلاغ سیاست های افزایش جمعیت، همه ی این کارها غیرقانونیست .
پی نوشت :
من سه سال سرپرست یک خیریه دانشجویی غیررسمی و دوستانه با نام همدلان در اصفهان بودم، ما در همدلان سعی میکردیم به ارتقا سطح تغذیه، سلامتی، آموزش و فرهنگ کودکان درخانواده های فقیر کمک کنیم. روایت های فوق داستان های واقعی از حضور من در یکی از محله های شهر اصفهان بود.