+: تاحالا مرده شستی؟
-: نه، چطور مگه؟
+: قطعا نه! من شستم؛ بهترین دوستمو شستم.
-: خدا بیامرزش.
+: رفتگان همرو بیامرزه، از کشته شدگان کوی دانشگاه بود!
-: سال ۷۸؟
+: آره آره
آروم با خودش گفت من بهترین دوستمو شستم. و بعد بلندتر گفت: با باتوم زده بودن تو سرش،
جمجمش شکافته شده بود.
-: چه اتفاقی واقعا اون سال افتاد؟
+: هیچی، همش سر غذا بود.
-: یعنی چی دقیقا؟
+: بهمون لوبیا دادن، ماهم گفتیم این غذا رو نمی خوایم.
-: خب؟
+: ببین ما دانشگاه تهران درس می خوندیم، اون موقع بهترین دانشگاه ایران بود، من الان استاد دانشگاهم تو دانشگاه چمران مکانیک درس میدم.
و بعد کارتش رو در اورد و بهمون نشون داد.
+: ما کسایی بودیم که جامعه بهمون میگفت خر، بهمون می گفت خرخون، ما واقعا خرخون بودیم، روزی دوازده ساعت درس می خوندیم، بعد اونجوری باهامون رفتار کردن، تمام کسایی که کشته شدن یا اخراج شدن یا ترک تحصیل کردن نخبه بودن.
-: خب چیشد واقعا؟ چرا ماجرا انقدر بالا گرفت پس؟
+: سر غذا بود، یه روز ناهار بهمون ماکارونی دادن، سفید سفید بود با چهارتا دونه سویا.
با مدیریت مطرح کردیم جواب سربالا داد، با بقیه هماهنگ کردیم شام اگه بد بود همه ساعت هشت سینی سلفشونو بزارن دم در.
اومدیم شام بهمون لوبیا دادن، مثل وقتی که دیدی مامانت می خواد ظرفارو بشوره یکم آب روغن مونده ته تیگ با چارتا دونه لوبیا، دقیقا همونجوری.
از چند روز قبلشم دانشجو ها به خاطر روزنامهی «سلام» ماهم همه سینیای سلف رو گذاشتیم دم در و جمع شدیم همونجا تا مدیریت بیاد وضع مارو مشخص کنه،
بعد دخترا هم اومدن و سینی هارو گذاشتن و یکم جو بالاتر گرفت.
یهو دیدیم بسیجیا و سپاهیا ریختن بزن بزن، با سیم مفتول و باطوم و اشک آور و کلاش.
همه هم لباس شخصی و یقه بسته.
همینجوری از دست میگرفتن مینداختن پایین.
من هنوز ۱۴۳ نفر از دوستامو نمیبینم، نیستشون، نیستشون!
بعد چندین قسمت از شکستگی ها و بخیه های دستانش رو بهمون نشون داد
-: یعنی کل داستان، کلش راجب به یه غذا بود و ؟
+: کلش همین بود، اصلا چیزی به اسم سیاست نبود.
مکالمه ی من و شخصی که هم رانندهی اسنپ بود و هم استاد دانشگاه
پ.ن. به خواطر نبود اینترنت و دسترسی به گوگل این مطلب عکس نداره!