ویرگول
ورودثبت نام
تخت پاره بر موج
تخت پاره بر موج
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

اتوپیا (آرمانشهر) هیلتر و استالین



آدولف هیتلر و جوزف استالین از شخصیت‌های مهم قرن 20 ام هستند. یکی از آنها، رهبر آلمان نازی، امیدوار بود تا یک امپراطوری جدید عظیم زیر پرچم اعتقادات نژادپرستانه‌اش بسازد. دیگری می‌خواست اولین دولت کمونیستی را در اتحاد جماهیر شوروی نوپا بسازد. اما علی‌رغم ماهیت متفاوت اهدافشان، انگیزه این دونفر از یکجا نشات می‌گرفت: میل به ایجاد آنچه آن‌ها معتقد بودند آرمانشهر روی زمین است. برخلاف دیکتاتورهای دیگر، که بسیاری از آن‌ها به رییس مافیا شباهت دارند، این دو فکر می‌کردند که راز هستی را کشف کرده‌اند.

با این حال، شخصیت‌های فردی هیتلر و استالین به شدت با هم متفاوت بود. در طول 30 سال گذشته، در جریان نوشتن کتاب‌های مختلف تاریخی و ساخت بسیاری از مستندهای تاریخی، با تعدادی از افراد ملاقات کرده‌ام که شخصا دیکتاتورها را می‌شناختند و خاطرات آن‌ها را تایید می‌کند که جلسه گذاشتن با استالین با هیتلر متفاوت بوده است.

هیتلر، برخلاف استالین، رهبر «کاریزماتیک» طبق کهن الگوها بود. چنین رهبرانی در درجه اول شخصیت فردی آن‌ها بر قوانین برتری دارد، به خوبی در ساختارهای بروکراتیک جای نمی‌گیرند و بسیار شبیه به «مبلغین مذهبی» می‌مانند. اولریش دو مایزیر، یکی از افسران ستاد کل که در آخرین روزهای ج.ج2 در جلسات با هیتلر شرکت می‌کرد، از نزدیک شاهد جذابیت کاریزماتیک دیکتاتور بود. او می‌گوید:« مردانی آمدند تا به هیتلر بگویند که دیگر نمی‌توانند مقاومت کنند.وقتی موضوع را مطرح کردند هیتلر به مدت یک ساعت با آن‌ها صحبت کرد و سپس آن‌ها رفتند و گفتند:«ما می‌خواهیم یکبار دیگر امتحان کنیم»»

اولریش دو مایزیر
اولریش دو مایزیر


جذابیت شخصی

کارل بوهم تتلباخ، دستیار لوفت وافه در مقر هیتلر، تایید کرد که توانایی‌های اقناعی هیتلر چشمگیر بود. او می‌گوید:« او می‌تواند کسی را آماده خودکشی بود را دوباره زنده کند و فرد دوباره حس کند که باید پرچم را حمل کند و در جنگ بمیرد.این خیلی عجیب بود.» علاوه بر این، در معاملات شخصی خود، تتلباخ رهبر نازی را شخصی «قابل احترام، میزبانی جذاب دانست نه فردی خشن و وحشی.»

به یاد داشته باشید، درهرحال، شما باید تقریبا متمایل به حمایت از رژیم نازی باشید تا از شخصیت هیتلر به وجد بیایید. اگر شما به ایده رژیم نازی معتقد نبودید، جلسه با هیتلر می‌توانست برداشت متفاوتی ایجاد کند. نخست وزیر انگلیس، نویل چمبرلین، وقتی با هیتلر در سال 1938 ملاقات کرد او را غیرچشمگیر دانست و بعدا او را معمولی‌ترین سگ کوچکی که تا الان دیده توصیف کرد. چمبرلین فکر می‌کرد هیتلر یک شرور خشن و پرسرصدا است.

ناتوانی هیتلر در گوش دادن به دیگران ویژگی جدیدی نبود. او این ویژگی را از جوانی داشت. اگوست کوبیزک، که او را از قبل از جنگ جهانی اول می‌شناخت، ادعا می‌کرد وقتی هیتلر درباره کتابی که تازه خوانده بود صحبت می‌کرد، نمیخواست نظر دیگران را بشنود.

درواقع یکی از خطرات ملاقات با هیتلر -همانطور که رهبر فاشیست ایتالیا، بنتیو موسولینی، کشف کرد – این بود که به سختی می‌توان کلمه‌ای در میان حرف‌های او گفت. وزیر خارجه ایتالیا، کنت سیانو، در دفتر خاطراتش پس ملاقات در آوریل 1942 گفته است که «او همش حرف میزد حرف میزد حرف میزد. موسولینی رنج می‌برد، او که عادت داشت خودش صحبت کند در عوض، عملا باید سکوت می‌کرد. روز دوم بعد از ناهار وقتی گفته شده بود، هیتلر یک ساعت و 40 دقیقه بدون وقفه صحبت کرد. درباره همه چیز از دین گرفته تا هنر و تاریخ بحث کرد.» بنابراین به دیدگاه شما بستگی داشت که هیتلر الهام بخش است یا خسته کننده.

بعید است که کسی بعد از ملاقات با استالین چنین افراط‌ها را می‌دیدید. از این نظر او عکس هیتلر بود. در بیشتر موارد، رهبر شوروی می‌خواست دیگران صحبت کنند. او شنونده‌ای پرخاشگر و حتی یک تماشاگر پرخاشگر بود.

استپان میکویان که در دهه 30 میلادی در کرملین بزرگ شد گفت:« استالین ذاتا به همه خیلی توجه می‌کرد. او هنگام صحبت به چشمان مردم تماشا می‌کرد و اگر شما مستقیم به چشمان او نگاه نمی‌کردید ممکن بود شک کند که دارید او را فریب می‌دهید. و اگر چنین حسی پیدا می‌کرد ناخوشایندترین اقدام‌ها را انجام می‌داد.»

ولادیمیر یروفیف ، مرتجم استالین درباره دیکتاتور گفته است: « کار با او کاملا ایمن نبود زیرا اگر چیزی را دوست نداشت ، هیچ بخششی وجود نداشت.»

دشمنان همه‌جا هستند

به گفته استپان میکوئیان، یکی از شخصیت‌های کلیدی استالین «شکاک» بودن او بود. از آنجا که دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی برایش دروغ گفتن و خیانت به اطرافیان راحت بود ،دلیلی نمی‌دید همرزمانش رفتار مشابهی نداشته باشند. میکوئیان می‌گوید:« اگر به او دروف میگفتید، او می‌فهمید. وحشتناکترین چیز دروغ گفتن به او بود...که از نظر او بزرگترین جنایت بود.»

فهم میزان اهمیت این بینش بسیر دشوار است. استالین با همه چی و همه کس با سوظن رفتار می‌کرد. سوال غالب در ذهن او همیشه این بود:«چه کسی می‌تواند به من خیانت کند؟»

هیتلر از این سطح از قدرت شخصی برخوردار نبود. او تمایل داشت به کسانی که در حلقه نزدیک خود هستند اعتماد کند تا اینکه آن‌ها به وضوع برای فریب او اقدام کنند. اگر او این اعتما را نمی‌داشت ، مطمئنا تلاش برای ترور او توسط کنت فون اشتاوفنبرگ در ژوئیه 1944 اتفاق نمی‌افتاد. در کمال تعجب از استافنبرگ، به عنوان افسری که در یک جلسه نظامی شرکت می‌کرد، قبل از ورود به اتاق هیتلر از او خواسته نشده بود تا محتوای کیفش را فاش کند. اگر این بازرسی بود بمبی که حمل می‌کرد شناسایی می‌شد. درواقع این نکته قابل توجه است که گرچه تعدادی تلاش برای پایان دادن به زندگی هیتلر انجام شده است اما یک مورد مشابه و کاملا مستند در مورد استالین وجود ندارد. طبیعت کاملا به نفع استالین پیش رفته است.

هیتلر درحال ملاقات با گوبلز و هرمن گوئرینگ
هیتلر درحال ملاقات با گوبلز و هرمن گوئرینگ


استالین نقطه مقابل «رهبر کاریزماتیک» بود. او نه تنها سخنگوی الهام‌بخشی نبود بلکه بدون گریختن از مراحل بوروکراسی آن را می‌پذیرفت. رهبر شوروی درک عمیقی از قدرت جلسات کمیته داشت. وی تعداد عظیمی از افراد را به عنوان مدیر در سیستم شوروی مدیریت می‌کرد. تعداد مدیران شوروی از کمتر از 4 میلیون در 1929 به تقریبا 14 میلیون در سال 1939 رسیده بود.


برعکس هیتلر همیشه به هرگونه تلاش بوروکراتیک برای محدود کردن او مشکوک بود. او برای از بین بردن هر ساختار متمرکزی که به طور بالقوه می‌تواند قدرت او را غصب کند، همه تلاش خود را انجام داد. به همین منظور وی اجازه داد تا کابینه آلمان ضعیف شود. درواقع کابینه هیتلر بعد از سال 1938 دیگر هرگز دیده نشد.

اندیشمندان سیاسی

اما درحالی که تفاوت‌های زیادی بین هیتلر و استالین بود، آن‌ها از یک ویژگی حیاتی برخوردار بودند: آن‌ها درواقع به چیزی خارج از محدوده خود اعتقاد داشتند و به دنبال ایجاد جهانی جدید بودند. آن‌ها حتی به پادشاهان اروپایی مذهبی رانده شده در گذشته که به خدای مسیحیت ایمان داشتند شباهت نداشتند. برعکس، هردو دیکتاتور از مسیحیت متنفر بودند. در خلوت هیتلر اظهار داشت که «مسیحیت اختراع مغز بیمار است.» اگرچه به دلایل عملگرایانه، وی نظرات واقعی خود را در مورد این موضوع از دید عموم آلمان پنهان کرد.

هردوی آن‌ها شخصیتی عمیقا پساروشنگری داشتند. آن‌ها نه تنها معتقد بودند خدا مرده است بلکه معتقد بودند اکنون یک ایدئولوژی تازه و منسجم جایگزین آن شده است. و میلیون‌ها نفر از کسانی که پیرو این دو دیکتاتور بودند نیز به این تفکر پیوسته بودند.

هیتلر و استالین اما به چیزهای مختلفی اعتقاد داشتند. اعتقادی که هیتلر تبلیغ می‌کرد قطعا اعتقاد استالین نبود. به همین ترتیب، هیچ یک از این ایدئولوژی‌ها سرچشمه نبودند بلکه از کار دیگران اقتباس شده بود.

از نظر هیتلر، نقطه شروع شناختن اهمیت حیاتی «نژاد» بود، ایده‌ای که وی از مجموعه نویسندگان پیش از خویش ساخته بود. هسته اصلی سیستم اعتقادی وی این ادعا بود که راه ارزیابی ارزش افراد از طریق بررسی «میراث نژادی» آن‌ها است. این ایده به تقویت یهودستیزی قاتلانه وی کمک کرد. زیرا هیچ‌جایی در آرمانشهر هیتلر برای جمع کثیری از مردم که به نظر وی «از نظر نژادی نامطلوب» بودند (به ویژه یهودیان) وجود نداشت.

قانون نورنبرگ 1935
قانون نورنبرگ 1935


مطابق اعتقادات وی نفرت نژادی وی مبتنی بر تفکر مدرن است. هیتلر غالبا تعصب خود را با استفاده از اصطلاحات شبه‌علمی ابراز می‌داشت. هیتلر در زندگی‌نامه خود در اوایل سال 1920 در کتاب زندگی‌نامه خود نوشت:« یهود به عنوان یک انگل معمولی باقی مانده است، مفت‌خوری که مانند یک باسیل مضر به محض دعوت یک محیط مطلوب ، گسترش می‌یابد.

استالین نیز مانند هیتلر با کار دیگران متقاعد شده بود. تاثیرگذارترین آن کارل مارکس بود. در درجه اول این آموزه‌های مارکس بود که او را به دنیای انقلاب کشاند. به گفته مارکس، افراد شاغل – که وی آن‌ها را «پرولتاریا» می‌نامید – از زندگی با بهره‌وری بالا بی بهره بودند. زندگی در کارخانه‌های ناخوشایند قرن 19 به جای کار ، آنطور که باید، راهی برای احساس رضایت مردم باشد، برای روح انسان مخرب است.

مشکل اینجا بود که گرچه کارل مارکس در تجزیه و تحلیل مسائل بسیار درخشان عمل می‌کرد ، اما راه‌حل پیشنهادی او لزوما مناسب و قانع‌کننده نبود. یک مشکل این بود که او ادعا کرد تاریخ قرار است از مراحل خاصی عبور کند. به عنوان مثال، یک مرحله امپراطوری، یک فئودال، یک مرحله سرمایه داری ، یک مرحله سوسیالیستی و در نهایت یک مرحله کمونیسم وجود داشت. اما این رویکرد فرمولی وقتی در طیف گسترده‌ای از کشورها و فرهنگ‌های مختلف اعمال شود، می‌تواند مشکل‌ساز باشد.

کارل مارکس
کارل مارکس


مباحثی پیرامون پیروان مارکس در مورد منظور دقیق این مرد از نظریه‌ها و بهترین راه برای اجرای آن چیست، در گرفت. پیروان مارکسیست یکدیگر را به دلیل تخریب آموزه‌های مارکسیستی محکوم می‌کردند، درست همانطور که مسیحیان قرون وسطی به دلیل بدعت به یکدیگر حمله می‌کردند.

بنابرین فاصله‌ای آشکار بین هیتلر و استالین از نظر نوع نگاه به جهان وجود داشت. یکی نژادپرست متعبد بود، دیگری مردی که فکر می‌کرد محیط در درجه اول افراد را شکل می‌دهد. یکی معتقد به قوانین «طبیعت» بود، دیگری پیرو فداکار کارل مارکس بود. علاوه بر این‌ها، آن‌ها هرکدام با شور و اشتیاق از سیستم اعتقادی دیگری متنفر بودند. هیتلر از بلشویسم ترسید و آن را تحقیر کرد و استالین از نازیسم متنفر بود.

به دنبال مدینه فاضله

به‌همین‌ترتیب، از نظر اهداف نهایی دو دیکتاتور شکافی عمیق وجود داشت، هدف کمونیستی و یک جامعه بدون دولت، تضاد شدیدی با ایده هیتلر درباره یک امپراطوری غول‌پیکر مبتنی بر نژادپرستی خشونت آمیز داشت. این تمایز روشن، نحوه درک ایدئولوژی‌ها را به ما آموزش می‌دهد. نوع نفرت نژادی که در هسته اصلی تفکر هیتلر قرار داشت به درستی محکوم می‌شود – در حقیقت ابراز چنین اعتقادی در بسیاری از کشورها غیرقانونی است. – درحالی که هنوز هم تعدادی هستند که با افتخار خود را مارکسیست اعلام می‌کنند. اما ، در چارچوب رهبری استالین، این تحلیل مشکلی دارد.زیرا هدف هماهنگ بولشویک‌ها – کشوری که در آن دولت «پژمرده» است – در زمان استالین واقعا قابل دستیابی نبود و حتی استالین نیز نزدیک بود تا به آن اعتراف کند.

استالین در سخنرانی خود در هجدهمین کنگره حزب کمونیست در مارس 1939 اعتراف کرد که مارکس و همکارش ، فردریش انگلس، همیشه درست نمی‌گفتند. مخصوصا ، هنگامی که انگلس گفته بود که «دیگر چیزی برای سرکوب وجود ندارد» و بعد از آن ایده «دولت پژمرده» را مطرح کرد. درواقع او عامل بین‌المللی را نادیده گرفته بود. استالین گفت، مسئله این است که چون کشورهای دیگر در راه کمونیسم نیستند، اتحاد جماهیر شوروی برای دفاع از خود به «یک ارتش آموزش‌دیده، اعضای تنبیهی منظم و یک سرویس اطلاعاتی قوی» نیاز دارد. به عبارت دیگر، انتظار داشته باشید که «ارگان‌های تنبیهی کاملا منظم» همیشه بمانند، زیرا هیچ چشم داشتی از نابودی آن‌ها وجود ندارد مگر اینکه جهان کمونیست شود و کدام انسان عاقلی فکر می‌کند که چنین اتفاقی می‌افتد؟

با این وجود، هیتلر و استالین هردو چشم‌انداز مدینه فاضله آینده را ارائه دادند. آن‌ها البته آرمانشهرهای مختلفی بود اما با این وجود هردو آرمانشهر بودند. همانطور که استالین در سال 1939 اعتراف کرد، راه رسیدن به این آرمانشهر دشوار بود و از آنچه مردم فکر می‌کردند بیشتر طول می‌کشید اما فارغ از این‌ها هدف بزرگی در پیش داشتند. هردوی این دیدگاه‌های آرمانشهرانه هدفی را در زندگی ارائه می‌کردندکه در جهانی بدون اعتقاد مذهبی بی‌معنی بود.

پروپاگاندا حزب بولشویک روسیه 1930
پروپاگاندا حزب بولشویک روسیه 1930


برای نیکونور پره والوف که سال 1917 در سال انقلاب روسیه به‌دنیا آمد، دلیل وجودی نمی‌توانست از آن برایش روشن‌تر باشد. او معتقد بود که او را روی این زمین قرار داده‌اند تا «فردی با وجدان باشد و توده‌ها را به آگاهی از نیاز به پیروزی سوسیالیسم و کمونیسم سوق دهد». پس از آن پره والوف تلاش کرد تا با پیوستن به پلیس مخفی شوروی، کمیسری خلق برای امور داخلی و سازماندهی تبعیدهای گسترده به سیبری «زندگی مردم روسیه» را بهبود ببخشد.

هواداران حزب بولشویک 1930
هواداران حزب بولشویک 1930

یوهانس هاسبروک، فرمانده اردوگاه کار اجباری گروس – روزن ، با عضویت در SS هدف مشابهی را در زندگی به دست آورد :« من از SS برای راهنمایی روشنگرانه‌اش که به من داد ممنون بودم. بسیاری از ما قبل از عضویت در سازمان بسیار گیج بودیم. ما نمی‌فهمیدیم که در اطراف ما چه اتفاقی می‌افتد، همه چیز گیج‌کننده شده بود. SS به ما یکسری ایده‌های ساده داد که می‌توانستیم آن‌ها را بفهمیم. و ما به آن اعتقاد داشتیم.»

زیرپا گذاشتن آزادی

یکی از «ایده‌های ساده» ارائه شده توسط هردو ایدئولوژی هیتلر و استالین، مخالفت سرسخت با ارزش‌های لیبرال دموکراسی بود. هردو، اصولی را که امروز «آزادی» را تشکیل می‌دهند را رد می‌کردند. هردو آزادی بیان را محکوم می‌کردند. هردو به حقوق بشر در هر سطح حمله می‌کردند. و از همه مهمتر ، هردو به دنبال از بین بردن توانایی فرد برای فردی بودن بودند. شما حق نداشتید همان شخصی باشید که انتخاب کردید. شما یا با سیستم ارزش جدید مطابقت داشتید یا مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتید. درنهایت، این دلیلی بود که آرمانشهرهای هیتلر و استالین هرگز نمی‌توانستند از استبداد رها شوند . زیرا حتی اگر سرزمین موعود رسیده بود هرکسی که علنا با این بهشت جدید مخالفت می‌کرد مجازات می‌شد.

هیتلر و استالین نیز در این واقعیت که هردو بی‌رحم بودند یکسان بودند. حتی گاهی به نظر می‌رسید بی‌رحمی یکدیگر را تحسین می‌کردند. هنگاهی که در سال 1934 ، هیتلر دستور قتل سربازان طوفان نازی، ارنست روهم، و دیگر مخالفان را صادر کرد، استالین اظهار داشت: « چه شخص بزرگی! چقدر خوب که او اینکار را کرد.» و در ماه می 1943 ، هیتلر گفت که او استالین را به خاطر راهی که «از هرگونه مخالفت در ارتش سرخ خلاص کرد و به این ترتیب اطمینان حاصل کرد که هیچ تمایل شکننده‌ای در ارتش وجود ندارد» حسادت می‌کند. با این‌حال، دیکتاتور نازی همیشه حریف شوروی خود را تحسین نمی‌کرد. شش سال قبل، هنگامی که استالین رییس قتل تعداد زیادی از «دشمنان مردم» بود، هیتلر اظهار داشت: « احتمالا استالین از نظر مغزی بیمار است، در غیر این صورت شما نمی‌توانید رژیم خونین او را توضیح دهید.» این گفته کاملا کنایه آمیز بود، زیرا هیتلر بیش از استالین دستور قتل مردم را داده بود.(از نظر تاریخی به نظر این جمله مشکل دارد چون استالین 23 میلیون و هیتلر 17 میلیون آدم کشته است – م )

در طی ج.ج2، درحالی که استالین گروه‌هایی از مردم را به مناطق وحشی شوروی،جایی که بسیاری از آن‌ها در آنجا جان دادند، تبعید می‌کرد، هسته اصلی نفرت هیتلر متوجه یهودیان بود. او تصمیم گرفت که یهودیان را به صورت گروهی «منقرض شوند». هولوکاست یک جنات منحصر به فرد در تاریخ بشریت و شاید بدنام‌ترین میراث هیتلر است.


نکته اساسی، این است که اکثر کسانی که به دلیل اقدامات استالین جان خود را از دست دادند، شهروندان شوروی بودند، درحالی که اکثریت کشته شده توسط هیتلر غیرآلمانی بودند. این تفاوت از خواسته‌های آن‌ها ناشی می‌شود. استالین در بیشتر مدت حکومت خود بر سرکوب در قلمرو شوروی متمرکز بود، درحالی که هیتلر آرزوی ایجاد یک امپراطوری عظیم جدید را داشت. در این زمینه، تصور غلط رایج این است که یهودیان آلمانی تعداد قابل توجهی از کشته‌شدگان را تشکیل می‌دهند. در حقیقت کمتر از 1 درصد آلمانی‌ها یهودی بودند. این کشورهایی بودند که نازی‌ها به آن حمله کردند – به خصوص لهستان، مجارستان و شوروی - که شامل تعداد زیادی یهودی بودند.

این توزیع جغرافیایی مرگ‌ومیرها تفاوت دیگری را نیز بین این دو ظالم نشان می‌دهد. به نظر هیتلر، تنها راه زنده ماندن آلمان در بلند مدت بزرگتر شدن آن است. وی در نتیجه تمایل به گسترش آلمان و اعتقاد راسخ وی به ایدئولوژی نژادپرستانه، سه تصمیم مهم گرفت: حمله به لهستان، که منجر به شروع ج.ج2 شد. تصمیم حمله به شوروی استالین و راه اندازی «جنگ نابودی» و تصمیم به قتل یهودیان

درمورد استالین، درحالی که او ایده صادرات انقلاب به سرزمین‌های دیگر را به طور کامل کنار نگذاشت، اما هیچ برنامه‌ای برای فتح عظیم کشورها نداشت. کشورهای اروپایی که پس از سال 1945 تحت کنترل او قرار گرفتند، فقط در پی شکست هیتلر به این سرنوشت دچار شدند و سرزمینی که استالین در سالهای 1939 و 1940 در شرق لهستان و جاهای دیگر ربود، تنها به عنوان یک بند از پیمان مولوتوف / ریبنتروپ ، که اروپای شرقی را به حوزه‌های نفوذ بین آلمان و شوروی تقسیم کرد، به دست آورد.

با این وجود، علی‌رغم اختلافات، آنچه استالین و هیتلر را متحد می‌کرد خواست آن‌ها برای ساخت بهشتی در زمین بود و از آنجا که هردو دیکتاتور به بتعداد زیادی از پیروان خود وعده دنیایی باشکوه در آینده را داده بودند، فکر می‌کردند که می‌توانند مشکلات اکنون را به عنوان قیمت زندگی کامل فردا کنار بگذارند. اما آن فردا هرگز فرا نرسید.

از همه وحشتناکتر، هیتلر و استالین آماده بودند تا میلیون‌ها انسان را به دنبال آرزوهای خود بکشند. در نتیجه، اقدامات آن‌ها یاداوری ویرانی است که استبداد با دیدگاه‌های آرمانشهرانه می‌تواند به جهان تحمیل کنند.

منبع: BBC

استالینهیتلرآرمانشهرجنگ جهانی دومکمونیست
احتمالا دانشجو،مطمئنا خطاپذیر ، تنها؛مثل غرب آسیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید