تا حالا شده دلت بخواهد تاریخ را زندگی کنی؟
پاسخ من بله است!
دلم میخواهد با انیشتین و چارلی چاپلین هم دوره باشم.با ماری کوری هم صحبت شوم و مقاله ی معروف تورینگ را از زبان خودش گوش کنم.
میتوانم این آرزوهای محال را ادامه دهم ولی مستقیم میروم سراغ کتابی که در دنیای بی پایان خیال،این امر را ممکن کرده است.
جناب مت هیگ(که عموما با عنوان نویسنده ی «کتابخانه ی نیمه شب» شناخته میشود) در این اثر زیبای خود،انسان هایی را به تصویر میکشد که به نوعی تاریخ متحرک هستند!انسان هایی که تا به کله شان شلیک نکرده ای و آسیب جدی به آنها وارد نشده ،زنده خواهند ماند و جسم آنها به کندی پیر میشود.برای مثال شخصیت اصلی و راوی داستان ما چهارصد و سی و نه سال سن دارد ولی چهره اش 40 ساله است.
داستان زندگی چنین انسانی به حتم شنیدنی و جذاب خواهد بود؛اینکه چگونه از فرانسه به انگلیس و به جاهای دیگر سفر میکند،با مرگ عزیزانش رو به رو میشود،عشق را می یابد و چگونه وقایع و انقلاب ها را پشت سر میگذارد و چه دیدگاهی نسبت به آنها دارد.
متن شیوا و دلپذیر این داستان،مرا در قطار زمان سوار کرد و توصیف های بجا و دقیق آن،مجال رویا پردازی در فضای بی نظیر این کتاب را ممکن کرد و در نهایت جمله ی آخر آن،روح مرا در جسمم لرزانید!
بریده هایی از این کتاب:
-گذشته هرگز نمیگذرد،فقط پنهان میشود.
-تو کسی هستی که زندگی را نظاره میکند یا کسی که در آن مشارکت دارد؟
-دوست داشتن مثل موسیقی است.زمان را متوقف میکند.
-اگر چیزی بعنوان ازدواج خوب وجود داشته باشد،علتش این است که بیشتر به دوستی شباهت دارد تا عشق!
-ما دقیقا همان کسی نیستیم که به دنیا آمدیم.کسی هستیم که به آن تبدیل میشویم.چیزی هستیم که زندگی از ما میسازد.
پ.ن:صد البته که این کتاب سرشار از جملات زیبا و دلنشین است و من فقط تعداد محدودی را برگزیدم.