خیلی وقت بود که اینگونه محتاج نوشتن نشده بودم..
چقدر مضحک..من خیلی وقت بود که به نوشتن احتیاج داشتم اما هر بار که قلم دست میگرفتم انگار برای دستم سنگینی میکرد و حتی نگه داشتنش برایم دشوار بود..
اما ایندفعه،تحمل این حجم از افکار پوسیده و لجن گرفته برایم سخت تر بود تا دست گرفتن قلم..،
شاید من اگر خودم و ذهنم را نداشتم آدم خیلی شاد تری میبودم.بیشتر مردمانی که مرا قضاوت میکنند هیچ چیز درمورد چیزهایی که در سرم میگذرد نمیدانند.آنها هیچوقت در باتلاق افکار من غرق نمیشوند پس هیچوقت هم نمیتوانند اینجانب را درک کنند...
در این چند وقته از خیلی چیزها متنفر شده ام!
درست خواندید تنفر
منی که در زندگی ام از هیچ چیز جز خودم متنفر نبود،حال از چیز های زیادی متنفر شده بودم..
در کتاب"به امید دل بستم"چنین نوشته بود:
فرق بین عشق و نفرت این است که تنفر دست تو است اما عشق نه
اما بنظر من تنفر هم دست خود آدم نیست.منظورم این است که، هیچوقت، تاکید میکنم هیچوقت دلم نمیخواست واژه "تنفر" را برای افراد مهم زندگی ام به کار ببرم.اما به مرور زمان این حس در وجود من ریشه کرد.اوایل سعی میکردم بخاطر خیلی چیز ها درکشان کنم،یا خودم را قانع کنم که نه،از او متنفر نیستم..اما همانگونه که عشق دست من نیست و نخواهد بود،نفرت هم دست من نیست.
شاید بتوان گفت بخش کوچکی از احساسی که دارم بخاطر رفتار،اخلاق و گفتمان همان فرد است..
اما میدانید،همان قدر که نسبت به او احساس تنفر دارم،از خودم هم متنفرم..
شاید احمقانه باشد،اما من همیشه احساسی بودنم را دوست میداشتم...با اینکه بیشترین لطمه را میدیدم اما...
اینکه به خودم اجازه نمیدادم تا ضعف هایشان را به چشمشان بیاورم،چون خوب میدانستم چه حالی دارد..
اینکه مثل خودشان تکه بارشان نمیکردم و بعد بخندم...
اینکه بخاطر اعمال و رفتارهایشان خیلی سریع تر از آنچه که باید میبخشیدمشان...همه اینها را دوست میداشتم
البته که کسی از من این را نخواسته بود.
ولی من،بر خلاف تمام آنها،انسان بودم.
قبل از هر چیزی من در وجودم "انسانیت"داشتم.
چیزی که افراد هیچ بویی از آن نبرده اند و بماند که همان افراد،لیاقتش را هم نداشتند..
اما همه اینها برای قبل از این بود که کارما دیر کُنَد.کارما دیر کرد و من خودم دست بکار شدم...
《نوشته بود:اگه قاضی نکشتش،خودت بکشش!》
خب اینبار من دیگر حتی کوچکترین سعیی هم نکردم تا شعله تنفری که حتی به قلبم هم رحم نکرده بود را،خاموش کنم..
من با آغوش باز تنفر را قبول کردم و اجازه دادم در وجودم جا خشک کند.
ناراحتم.از تنفری که قلبم را پر کرده،متنفرم.
اما با این حال،این اولین باریست که بابت احساسی که دست خودم نیست،متاسف نیستم.
[خواننده گرامی،میدانم که از گفته هایم هیچ نمیفهمی.
متاسفم]
از چیز های دیگری هم درمورد خودم متنفر شده ام.
مثلا تازگیها حوصله بحث درمورد اعتقاد های اشتباه را ندارم و بجای بحث،میشوم هرچه که آنها میخواهند!
مثلا هفته گذشته که به پارکی رفته بودم و به گربه ای مشکی رنگ غذا میدادم،چهار یا پنج نفر آمدند و به من گفتند که گربه سیاه رنگ نحس است!
من آنقدر بی حوصله بودم که نخواهم با آنها بحث کنم.پس گربه به حال خودش رها کردم.
چند روز بعد وقتی دیگران درمورد لباس پوشیدنم اظهار نظر کردند،شالم را جلو کشیدم تا فقط در دهان هایشان را ببندم.بی حوصله شده ام.
اوه،از این هم متنفرم.
آنقدر بی حوصله که اجازه میدهم معلمان هر طور که خواستند مرا تحقیر کنند.
آنقدر بی حوصله که به رَه گذران اجازه دخالت در زندگی ام را میدهم.
از بی ذوقی هایم برایتان نگفتهام.
دیگر حتی چیپس لیمویی مرا خوشحال نمیکند.وقتی مادرم امر کرد که فقط اجازه دارم در هر ماه فقط یک چیپیس لیمویی بخورم هم غفلت ورزیدم.
بین خودمان بماند اما آدامس دارچینی هم دیگر نمیتواند حالم را خوب کند.
حتی دریافت پیام از آن فرد محبوب حال مرا خوب نکرد.
حتی وقتی بر مزار اویی که رفته،رفتم،حتی با اینکه به طرز عجیبی دلتنگ بودم،وقتی به سنگ قبر رسیدم فقط سلامی کردم.حرف هایی که میخواستم به او بزنم را به یاد نمیآوردم.از حافظه ام هم متنفرم.
دیگر حتی صدای خنده های دختر دایی کوچکم مرا به وجد نمیاورد..
چند روز پیش من ساعت اتاقم را به خاطر صدای تیک تیک رو مخش درآوردم.
دیگر حتی حوصله آن دختر اوتیسمی را هم ندارم.
حوصله هیچ چیز را ندارم
حوصله هیچکس را ندارم
حوصله تنهایی را ندارم
حوصله جمعیت را هم ندارم
خوابم میآید،اما در روز نزدیک ۱۲ ساعت میخوابم.
کتاب هایم را نگفتم،حتی دیگر حوصله ورق زدنشان را هم ندارم.
مثل یک بچه آدم نشستم و ده ساعت تمام ریاضی تمرین کردم.
چند روزی است که از دوست مجازی ام خبری نیست اما به درک.
رفیق چندین ساله ام مُرد
و حتی یک قطره اشک نریختم.
انگار اشک هایم خشک شده اند.
منی که با چیز کوچکی میزدم زیر گریه،حالا دلم میخواهد یکی آنقدر مرا بزند که بالاخره به گریه بیوفتم.
سنگینی گلویم اذیتممیکند.
احساس میکنم چند روزی است که چشم هایم ضعیف تر شده اند..به درک.
دیشب گلدون مورد علاقه ام افتاد و خرد شد.
و من فقط قلبم را دیدم.
خسته ام.اما دلم نمیخواهد به تخت خواب بروم.
دلم برای دوستانم تنگ شده اما نمیخواهم با رفتار هایشان درگیری ذهنی ام را بیشتر کنند.
زیر تخت چیپس لیمویی قایم کرده ام.اما حتی نمیخواهم به آن لب بزنم.
میخواهم از خانه برای همیشه فرار کنم و مثل مین یونگی وقتی موفق شدم به خانواده ام برگردم.
میخواهم آهنگ "از هم گسستم" از نامجو را پلی کنم و برای چندین ساعت مکرر به آن گوش دهم.اما فردا آزمون ریاضی دارم..
میخواهم به خودم گوشزد کنم که اینها فقط و فقط تلقین است.اما این حقیقت است.من زنده ام.یادت می آید که گفتی:هیچ انسان زنده ای نمیمیرد.
من زنده ام.همین حوالی در خانه ای کز کرده و منتظرم تا شب شود و بخوابم.من زنده ام.توی همین کوچه پس کوچه ها منتظرم تا شاید فردی که شبیه پدر بزگم است را ببینم.من زنده ام.نفس میکشم.من زنده ام.غذا میخورم.زنده ام.میخوابم.
من زنده ام.فقط چند وقت پیش روحم را در قبرستانی دور افتاده زنده به گور کردم.
با خودتانمیگویید عجب آدم ضعیف و خسته ای.
با خودتان مرا قضاوت میکنید.
با خودتان میگویید انگل جامعه هستم.
هرچه میخواهید بگویید
اگر میخواهید مرا احمق و ترسو صدا کنید.کودن صدایم کنید.بیکار صدایم کنید.هر ظلمی که دارید بکنید.اما تو نمیمیری،نه تا وقتی که با کفش های من راه نرفته ای...
هیچکس متوجه حال من نمیشود.هیچکس متوجه احساسات من نمیشود.تا اینکه ناراحتی ام به عصبانیت تبدیل میشود و آن موقع من،آدم بده ی داستان میشوم!
ممنون که خوندید...^^
پن:این طولانی ترین نوشتم بوده تا امروز...