مثل اینکه تب کرده ام...
سردم است و زیر پتو کز کرده ام
دماسنج نشان می دهد تب چهل درجه دارم.
دستمال مرطوبی که روی سرم است را بر میدارم
مثل اینکه تاثیر آنچنانی نداشت
پاهایم را درآب سرد فرو میبرم..
نفسم از سردیاش بند می آید
پس از چند دقیقه دوباره سراغ تب سنج میروم
چهل و دو درجه!
چاره ای نیست؛باید دوش آب سرد بگیرم
با همان لباس هایی که به تن دارم زیر دوش می روم
سردست...
احتیاج است به یک بغل
یک بغل گرم
محتاجم به بغلش..
بغلش؟اَش؟ این اَش کیست؟بغلش چیست؟
اگر همچنین بغلی داشتم نمیگذاشت بیمار شوم..
نمیگذاشت تب کنم
درد بکشمش
از سرما پا زمین کوبم
اَشی وجود ندارد...
بغلش هم وجود ندارد...
حداقل برای من
پس خودم را به بغل خودم دعوت میکنم
تنها بغلی که همیشه بود
پا به پایم آمد
هرجا که بودم بود
هرجا که نبودم هم بود
هرجا خواستم بغلم کرد...
تنها بغل واقعی که چشیده ام
گرم و مهربان و البته راستگو
اَش های زیادی توی زندگیم بودن ولی خودشون و بغل هاشون فیک بودن...
.
.
تحمل نداشتم پاهایم سست شد و محکم به زمین افتادم
قبل از بسته شدن چشمانم احساس کردم توی بغل کسی فرو رفتم
بغلی واقعی
نه از آن بغل هایی که برای گول زدن خودم،خودم به خودم هدیه میکردم
یک بغل واقعی
بغلی گرم و پر از محبت
از عطر تنش فهمیدم که خودش است...
او اَش است
اَش من...
خودش است
.
.
.
.
.
.
با احساس بدن درد بیدار شدم.نه اشتباه نکنید من توی بیمارستان یا یه اتاق نبودم.من توی حموم خونهام افتاده بودم...و اَش،خب احتمالا بازم تَوَهُمِش را زدم ام.
نتیجه گیری:به هیچ اَشی دل نبندید...
____________________^_^_____________________