احساس می کنم باید بنویسم.از اینکه احتمالا از امروز زندگی ام زیر و رو شود.انگار که بالشت را به طرف سرد برگردانی.اما نمیدانم هیچ نمیدانم و این قسمت مورد علاقه ام است،
"تغییر"یکی از کلماتی است که از آن نفرت دارم،
اما نتایج هر تغییر معلوم نیست.میتواند خوب باشد یا بد؛؛؛
اما احساس میکنم که باید با خوشی هایم خداحافظی کنم.با خنده های از ته دلم،با ذوق هایم،با دیوانگی ام،با حریم شخصی ام،اسایشم،خانواده ام و حتی خودم...
شاید دفعه بعد که مینویسم یک آدم دیگر شده باشم.آدم؟احتمالا یک موجود سرد و خشک از جنس سنگ شده باشم◇¡
با این حال شاید دیگر هیچ چیزی ننویسم،شاید با بغض خفه شده باشم.چون به خودم قول دادم که حتی اگر داشتم از بغض خفه میشدم دیگر نگذارم اشک هایم جاری شوند،
شاید هم اصلا برای نوشتن ذوق نداشته باشم،
شاید بمیرم،
شاید به قتل برسم،
شاید هم خودکشی کنم،
کسی نمیدونه؛
و این زیادی خوبه>>>>
شاید هم همچنان دیوانه باشم.
شاید ببشتر از هر زمانی خودم باشم
زیباست من،من باشد>>>♧
۱۴۰۲/۴/۸
...
امروز فهمیدم که زندگی را بسیار سخت میگیرم.
سر کوچکترین مشکلی ناامید میشوم،شروع میکنم به نوشتن از مشکلاتم..
این کار بد نیست ولی تا زمانی که مشکلاتم را بزرگ نکنم،تا زمانی که حقیقت را بنویسم نه بیشتر نه کمتر
.
.
زندگی؛خب بزار رک بگم،زندگی خیلی سخته
ولی با سخت گیری های ما سخت ترم میشه؛
با فکروخیال های اضافی زندگیمون بدتر از چیزی که هست میشه،
وقتی بگی من افسردم همه باور میکنن؛ازت دوری میکنن و کم کم خودت هم باور میکنی که افسرده ای
یا اگه وانمود کنی دیوونه ای،کم کم به خودت میای میبینی واقعا دیوونه شدی..
میخوام بگم که انقدر از آینده نترسید
چون شاید به اون آینده ای که ازش میترسید،نرسید
یعنی امکان داره قبلش بمیرید
شاید فرضیه هات اشتباه باشه و همه چی عالی پیش بره?
۱۴۰۲/۴/۲۶
یه توضیح ریز:
۸تیر بود که واسم یه اتفاق تقریبا بد افتاد.احساس میکردم قراره بد ترین اتفاقا واسم بیوفته و زندگیم از این رو به اون رو شه
ولی الان ۲۶ تیره و از اون اتفاق خیلی گذشته.هیچ تغییری توی زندگیم ایجاد نکرد و همه ی حرفای ۸ تیر فکر و خیال الکی بود??
_______________