اسفند ۹۸ برای اولین بار پس از فاجعه پرواز اوکراین، سفر هوایی داشتم. ساعت ۵ از سالن انتظار خارج شدم. امیدوار بودم بتوانم طلوع را از زاویه پنجره هواپیما ببینم. در حال محاسبه بودم تا بفهمم از صندلی ردیف B میشود طلوع را دید یا نه، پای پله های هواپیما پیاده شدیم و در صف ایستادم، عادت دارم وسایل همراهم رو مدام چک کنم ، کوله بود، کیف پول و هدفون هم هنوز توی جیبم بود.
سرگرمی ای که توی صف میتونست جذاب باشه نگاه کردن به هیبت هواپیما و شمردن موتور هاش بود، پس نگاهم رو از یک موتور به موتور بعدی بردم، اما در این وسط یک فریم نامربوط دیدم، نمیدونم چی بود ولی جنس دلهره داشت، انگار آپارات مغزم مثل بردپیت توی فایت کلاب، عکسهایی که میخواست ببینم رو بین قاب های تصویر گنجانده بود، نه من خود آزار نیستم و اینجاهم باشگاه خود زنی نیست، بهش فکر نمیکنم.
جالبه، ماشین سوخت رسانی هواپیما همون نیسان آبی آشناست که یکم تغییرات روش دادن. شت ایندفعه حمله قویتری بود، حرکت چرخ های نیسان سوخت رسانی روان نبود، تصویر میپرید، وسوسه قوی تر میشد. باید به آدمها نگاه کنم، چهرههای تازه قصه های جدید دارند که انسان رو از خاطرات تلخ گذشته فراری بدن. اگر یه بچه پیدا میشدکه چه بهتر
باد خنک صبح به صورتم خورد ... باید این ساعت روز رو بیشتر تجربه کنم، هوای سحر تازست. اون پرواز هم همین ساعت روز بود، شاید اونها هم نسیم تازه رو حس کردن و تصمیم گرفتن سحر رو بیشتر بیدار باشن
بهش فکر نکن. فکر نکنم؟ چرا؟ که استرس حس نکنم؟ اینقدر خودخواهی؟ آها بیخیال بودن؟ برنامت همینه واسه زندگی توی این کشور؟ اصلاً همزاد پنداری باهاشون یه وظیفه اجتماعیه، یه سوگواری مدنی،
آخه از استرس تو چی قراره عوض شه؟
«در اردوگاه خودی هم سربازان احساس تردید کردند، و فرمانده فهمید دفاع از شهر دیگر ممکن نیست، دروازه ها را بازکرد و ماشه را بر مغز خود کشید. یورش شروع شد، حالا همه میخواستند شهرشان را نابود کنند، به انتقام شهری که باید روی سر عده ای خراب میشد اما نشد.»
وقتی توی این صف بودند به چی فکر میکردند؟ بیا تصور کنیم، حالا در دقایق آینده تو یکی از آنهای خواهی بود.
ضربان قلبم تند تر شد، در خط موازی، یک نفر چشم نابینایش را به رادار دوخته بود و صفحه را رصد میکرد
من در هر قدم ۱۷۰ نفر شده بودم، تا جاییکه میتوانستم نام به یاد میآوردم، سرگذشت مرور میکردم. پله ها را که بالا میرفتم، به مسافران و خدمه پرواز به چشم کشتگانِ بیخبر از تقدیر نگاه میکردم، سعی میکردم بفهمم آیا فرد دیگری هم خبر دارد که قرار است چند دقیقه دیگر کشته شویم؟
میخواستم در دقایق آخر عمرم همه جزییات را ببینم، برای شناور شدن زمان، موسیقی هم باید اضافه میشد. Holy mother- Eric Clapton که سومین آهنگ پلی لیست بود، آهنگ مناسبی برای روایت تراژدی به نظر میرسید. هر دقیقه ضربان قلب و استرسم بیشتر میشد. سعی میکردم با لبخندی از روی ترحم به هم سفرانم در مسیر خروج از این دنیا، آرامش بدهم.
تیک آف، چرخش اولیه، یک تکان شدید، و تعلیق ...، هواپیما در ارتفاع مورد نظر قرار گرفت، خودمان را از سطح زمین نگاه میکردم، فاصله هواپیما از زمین نفسم را بند میآورد. به پایین نگاه کردم .زیر صندلی ام چند تیکه ابر و یک زمین کشاورزی زرد بود. کاش کل مسیر این سقوط آزاد را زنده نباشم ، پاهایم میلزید، توی مغزم داد زدم: لعنتی بزن دیگه ... اینکه قبل از شلیک قلبم وایسه بهم حس بزدلی میداد
تموم تنم میلرزید.
۱۵ دقیقه بااین حال گذشت، آرامآرام سعی کردم کنترل شهر رو به دست بگیرم و این آشوب رو تموم کنم. نی آبمیوه رو مثل یک وحشی فرو کردم و بالا کشیدم ، نباید غش میکردم...
خورشید طلوع کرد... صبح را دیدم، شانس زندگی کردن به ما بخشیده شده بود... به سختی نفس هامو عمیق تر کردم و در لابهلای این تلاش خوابم برد، وقتی بیدار شدم من یک از مرگ برگشته بودم، زمان باقیمانده تا پایان پرواز به مرور یاد مردگان آن سال، که عاشق ترین زندگان بودند، گذشت. از مظلومانِ آبان تا اولین های کرونا.
وقتی از پلهها پایین میآمدم، سعی کردم احساسات و افکار یک ساعت گذشتهام را مرور کنم و جمع بندی کنم. من به این عادت دارم که بعد از هر تجربهی عمیق، این کار را انجام دهم. به طرز احمقانه ای نگرانم اگر این کار را نکنم همه اش را از یاد ببرم. شاید هم میخواهم معنایی عمیق را به زور در تجربه های عادیام بچپانم.
معتقد بودم افکار عمیقی در این مدت از سرم گذشته اما به طرز ناامید کننده ای، چیز جدیدی نداشتم. فقط میدانستم، ایمان دارم که دنیا مثل قبل نیست. بسیار بدیهی است. دنیا مثل قبل نیست. آنقدر بدیهی که قاعدتاً قبل از این پرواز هم آن را میدانستم. آنقدر بدیهی که احتمالا همهی آدمهای این پرواز هم آن را میدانند. حتی آن انسان هایی که به قدر کافی کورند تا قانع شوند خاص هستند هم، با همه حماقت شان این را میدانند. اما اکنون توجه به این امر بدیهی به من آرامش بیشتری میداد.
حس کردم به این امر بدیهی اطمینان دارم، و به روشنی این امر بدیهی را میبینم، که با هر جانی که با ظلم پر پر میشود، دنیا دیگر آنجای قبلی نیست. «نمیتواند» باشد، هرقدر هم که بخواهند ... هرقدر هم که برای آرامش مان لازم باشد، اما دنیا، آن جای قبل نیست.
تمام.