نزدیک خونمون یه کافه کوچیک هست، چندساله که هروقت به قصد خالی کردن باد کله میرم قدم بزنم، یه توقف اونجا دارم. حالا چرا اینجا ؟ خب چون ارزونه، اولش همین بود فقط. ولی کم کم معنی بیشتری پیدا کرد. اینجوری که، هروقت با یک آدم باکیفیت پیاده روی و بحث لذت بخش داشتیم، میبردمش اونجا تا بحث جون بگیره.
کمکم این کافه شد یه جایگاه که فقط وقتی بحث با کیفیتی در جریان بود انتخابش میکردم، چون وقتی بحثی در جریان نبود خیلی جای بدی به نظر میومد. یه بار یکی از همین آدمای با کیفیت صداش کرد سندیکا، به خاطر ظاهر کارگری و آدمای کفی که میومدن احتمالا. و این اسم خیلی دقیقی بود، اسمش شد سندیکا.
من توی هر دوره از این چند سال یه آدم سندیکایی داشتم، هیچوقت در یک زمان دوتا نشدن، ولی وقتی یکی میرفت یکی دیگه جاش میومد. امسال روز تولدم هیچ کدوم از آدمای سندیکایی تو شهر نبودن.
تنها رفتم اونجا ولی دلم میخواست یکیشون میبود.
تو این حال چشمم به صندلی روبروم افتاد.
صندلی خالیای که معمولاً آدمِ سندیکاییِ همراهم روی اون مینشست. وقتی این فکر از سرم گذشت ناخوداگاه یکم خودمو جمع کردم، یه نگاه با احترام به صندلی کردمو و محترم جلوش نشستم. خودش دیگه احترام داشت.
اون صندلی جایگاه آدمای سندیکایی بود.
اینکه خالی بود دلیل نمیشد که دیگه احترام نداشته باشه.
خیلی ذوق کردم که همشونو یک بار آورده بودم اینجا و حالا، بعد از چندسال و به مرور، یه جایگاه ساخته بودم، آدمای سندیکایی یا مهاجرت کرده بودن یا رفته بودن شهرای دیگه، ولی صندلی بود.