خب خب
برگشتم برگشتم
بعد ماه ها برگشتممممم
خیلی نمی دونم می دونین یا نه ولی من آدم بسیار گشادی هستم...
و خب علاوه بر گشادیی که دارم ، درسا و امتحان های لعنتی مون نمی ذاره به خیلی از کارام برسم:/
خبر های خاصی ندارم ولی امروز اومد از کسی براتون بگم که 7 سال متوالی حالم ازش بهم می خورد ولی الان شده بهترین دوستم و خیلی خیلی زیاد دوستش دارم...
بعله راستش باور کردنی نیست ولی خب! (شایدم باور کردنی باشه!)
این بنده ی خدا ، منو اون از پیش دبستان تا الان هم مدرسه ای هستیم.
داستان از اون جایی شروع میشه که کلاس های تابستونی مدرسه شروع میشع.
من و سها (یکی از بهترین دوستام) توی کلاس های تابستونی زمان های استراحت میشستیم حرف میزدیم که اون بنده ی خدا هم میومد و میشستیم حرف می زدیم...
تا اینکه اواخر تابستون مدرسه یه اردویی گذاشت و خب ما هم رفتیم و داستان دوستی ما از اونجا شروع میشه!
موقع رفت به مقصد ما توی اتوبوس نشسته بودیم و کاری به اون بنده ی خدا (اقا اسمش شد بنده ی خدا گیر ندین کیه!) و 3 تا از دوستاش شروین و امیر (ما بهشون میگیم شروین و امیر!) با هم بودن منو سها و مهتا هم با هم دوست بودیم و خب توی اتوبوس جدا بودیم ، بعد از اینکه از اتوبوس پیدا میشیم و کلی مسیر رو پیاده میریم بالاخره به مقصد نهایی می رسیم.
و اونجا داستان شروع میشه....
ما زیرانداز ها رو انداختیم و اونها هم پیش ما نشستن ، با هم خوراکی خوردیم ، حرف زدیم ، جرعت و حقیقت بازی کردیم ، اخرش هم کلی اب بازی کردیم . خلاصه که خوش گذشت و خسته مسیری رو پیاده برگشتیم به اتوبوس . در همین حین بین همه ی بچه ها رقابت بود ، چون همه می خواستن اون ته اتوبوس بشینن چون اکیپی پیش هم باشن ، ما هم چندباری زرنگی کردیم و اخر هم ما اون ته نشستیم?
همه خیلی خسته بودن و خوابیدن ، ولی نزدیک مدرسه که شدیم یه جا راه بسته شد و مجبور شدیم مسیر کوتاهی رو پیاده تا مدرسه بریم... و خب داستان دوستی ما از اینجا شروع میشه و ما میشیم یه اکیپ و بهترین دوست های هم...
حالا از اونجایی که گفتم من 7 سال متوالی از این بنده ی خدا بدم میومد و خب عملا زیاد با هم حرف نمی زدیم و کامل همو نمی شناختیم و خب عملا ارتباط کمتری نسبت به بقیه باهاش داشتم!
ولی این اکیپ 6 نفره یه ما از پیش دبستانی با هم بودیم ولی دوست صمیمی نبودیم!
تا اینکه کم کم من از این بنده ی خدا خوشم میاد...
و همین که بهش نمیگم علاقم نسبت بهش بیشتر میشه...
در مورد این موضوع با امیر ، شروین و سها خیلی حرف زدم و این 3 تا گراز هم می گفتن برو بگو
ولی چی؟ من عین صگ ازش خجالت می کشیدم://
تا اینکه که روزی (توی همون 2 هفته ای که مدرسه ها آنلاین شد...) کلی با شروین حرف زدم اونم گف برو بگو من هواتو دارم... منم رفتم گفتم بچه ها عاره یکی هس ازش خیلی خوشم میاد بعد طوری که وقتی به شوخی بعضی بچه ها میزننش منم عصبی میشمو... هر احساسی که نسبت بهش داشتمو گفتم و در همین حین چت کردنام این بنده ی خدا می گف خوش به حالشو این حرفا و خودشم می گف عاره برو بهش بگو... تا اینکه منم رفتم خصوصیش بهش اعتراف کردم.... حالا بعدش جذابه اونم برگشت بهم گف منم یه همچین حسیو نسبت بهت دارم... منم همون جا ماتم گرف... اصن انگار لال شده بودم... نمی دونستم چی بهش بگم....
خب یه لحظه این موضوعو بزارین کنار
شما ها شناخت کاملی از من ندارین!
خب بگم که بنده یک INTJ هستم و خب مشخصه
دوران دبستان خیلی ها منو مسخره می کردن و بهم می گفتن زشتی!
خب منم یه بچه بودم و فکر می کردم واقعا زشتم که شایدم هستم!
و خب این ذهنیت تا الان با منه و نمی تونم باور کنم یا حتی تصور کنم که خوشگلم ، کراشم یا کسی روم کراش بزنه ... از این حرفا!
(بگم واقعا این حرفا رو برا خودنمایی نمیگم نیاین اینجوری بگین!)
و خب خودمو اونقدر که باید دوس داشته باشم ندارم و خب می دونم چیز خوبی نیس ولیییی دارم روی خودم کار میکنم! نکته مثبت ماجراااا
خب برگردیم به داستان اصلیمون...
و برام سوال بود که چرا این بنده ی خدا باید از من خوشش بیاد!
ازش پرسیدم : بنده ی خدا چرا واقعا از من خوشت میاد و بهم علاقه مندی!؟
و هزاران دلیل برای جواب سوالم اورد (به خدا گشادیم میاد بنویسم:/)
و وقتی میگم من زشتمو از این حرفای منفی... به جای اینکه مث خیلیا بیاد نصیحتم کنه و سرزنشم کنه بیشتر باهام حرف میزنه ، همدردی می کنه... در کل یه موجود خیلی خاصیه برای من!
فعلا تا اینجا رو داشته باشین تا ببنیم چی دیگه به یادم میاد براتون بنویسم...
به امید دیدار دوباره...
اوه اوه و اما جمله های پایانیمونننن
ازش پرسیدم من آدم بدی نیستم، چرا باید تو زندگیم انقدر سختی بکشم؟ گفت شاید بخاطر اینکه درک نکردی کجا باید دست از خوب بودن برداری.
از این به بعد جمله های پایانیمونو یکم تغییر میدم:)
بای بای تا پستای بعدییییی?