تا حالا شده از شنیدن یه موسیقی اونقدر لذت ببرید که بخواین اون لحظه هزاران بار تکرار بشه؟
یا شده وقتایی که خیلی خوشحالین یا خیلی ناراحتین فقط گوش دادن به یه موسیقی بتونه مکمل حالتون باشه؟
من همیشه اینطوری بودم، موسیقی عضو جدا نشدنی زندگی من بوده.
شبها قبل از خوابیدن، صبحها موقعهی بیدار شدن، تو طول روز وقتهایی که دلم گرفته یا حتی زمانهایی که از یه چیزی خیلی خوشحالم موسیقی گوش میدم.
حس میکنم موسیقی زبان بیان احساسات درونیه منه.
اوج این حس در سن 17 سالگی زمانی بود که پیش دانشگاهی بودم و داشتم برای کنکور که بزرگترین غول زندگی هر نوجوونیه می خوندم.
اون موقعها برای اینکه تمرکز بیشتری برای درس خوندن داشته باشم صبح زود بار و بندیلمون و جمع میکردیم و با چندتا از همکلاسیهام میرفتیم کتابخونهی یکی از فرهنگسرای های نزدیک خونه و درس میخوندیم. توی همین رفت و آمدها بودم که یه آگهی در مورد برگزاری کلاس کر توی فرهنگسرا دیدم که همراه با یک تست اولیه بود.
بعد از یادداشت کردن شمارهی تلفن روی آگهی رفتم سمت دفتر ثبت نام فرهنگسرا تا از مسئول ثبت نام شرایط و جزئیات بیشتررو بپرسم و متوجه شدم توی روز جمعه باید حضوری بیام و تست بدم و بعدش اگر قبول شدم هزینه کلاس و پرداخت کنم و بیام سر کلاس.
چند روزی گذشت و روز موعود فرا رسید. یادم میآید که جمعه صبح من آزمون ماهانه برای کنکور داشتم
اینقدر که حواسم پی رفتن به جلسه ی تست بود هولهولکی آزمونمو دادم و سریع رفتم سمت فرهنگسرا.
اونجا که رسیدم دیدیم کلی خانم و آقا نشستن منتظرن که برن تست بدن، چند نفری داشتن با هم صحبت میکردن و منم رفتم یه گوشه ای نشستم.
چند دقیقهای که گذشت از اتاق رو به رو صدای پیانو و صدای یه آقایی که داشت یه چیزی می خوند اومد. اونجا بود که استرس بر من مستولی شد. یه خانمی اومد و اسم و مشخصات منرو انتهای لیستی که دستش بود اضافه کرد و گفت که باید منتظر بمونی تا نوبتت بشه.
خدا خدا میکردم که بعد از من دیگه کسی نیاد که وقتی می خوام برم توی اتاق بقیه رفته باشن و صدای من به گوششون نرسه.
نیم ساعتی گذشت و بلاخره اسم منو صدا زدن یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم.
سلام کردم یه آقایی با عینک مربعی و لبهایی که داشت میخندید مستقیم زل زد بهم و خیلی با انرژی بهم سلام و خوش آمد گویی گفت از برخورد گرمش خیلی حس خوبی گرفتم و کمی از استرسم کم شد.
اسمم رو پرسید ازم پرسید آیا قبلا دوره ی خاصی در رابطه با موسیقی گذروندم یا نه، منم گفتم چند جلسهای کلاس گیتار رفتم و نت ها رو میشناسم. بعدش نشست پشت پیانو و ازم خواست ملودی که میشنوم رو تکرار کنم.
چند باری این کارو تکرار کرد و بعد رو به من نشست و ازم پرسید که چرا دوست دارم توی کلاس های کر شرکت کنم؟
منم گفتم از بچگی موسیقی و خوندن و رو دوست داشتم و همیشه جزو اولین داوطلب ها توی گروه های سرود مدرسه بودم :دی
در نهایت بهم گفت که نتیجه رو از طریق تلفن بهم اطلاع میدن.
انتظار برای اینکه بهم زنگ بزنن چند روزی طول کشید و بهم گفتن از این به بعد جمعهها صبح کلاس کر برگزار میشه .
نمیتونم بهتون بگم که اون هفته برای من چطور گذشت و پنجشنبه شب از شوق و هیجان فقط دو ساعت خوابیدم و صبح حتی بدون اینکه ذره ای حس بیخوابی یا کسلی داشته باشم چطور آماده شدم و قبل از ساعت مقرر خودمو رسوندم به کلاس.
شروع اون دوره برام یکی از لذت بخش ترین تجربه های زندگیم بود...
با صدای نت ها زندگی میکردم وقتی صدای نتها رو تقلید میکردم و از حنجره ی خودم تولیدشون میکردم یه حس فوق العاده ی وصف نشدنی داشت.
با اشتیاق آموزش ها رو دنبال میکردم و تمرین هارو درست و به موقع انجام میدادم ...آخر دوره قرار بود برای مراسم یک جشنی که توی فرهنگسرا برگزار میشد گروه ما چندتا قطعه رو اجرا کنه.
این اولین اجرای من در معرض دید عمومی بود بشدت براش ذوق و هیجان داشتم
روز جشن وقتی اجرامون تموم شد استادم رو بهمون کرد و گفت این اولین تجربتون توی یه سالن فرهنگسرای محلی و جلوی حدود 100 نفر تماشاچی بود، براتون آرزو میکنم یه روزی توی یکی از بزرگترین سالن های ایران و جلوی یه جمعیت چند صد نفری اجرا کنین.
این جمله هیچوقت از ذهن من بیرون نرفت ... از اون شب بعد از شنیدن این جمله همش خودم رو روی سن یکی از بزرگترین سالن های ایران تصور میکردم که دارم آواز می خونم.
چند سالی گذشت من همیشه این سودا توی سرم بود تا اینکه یکی از بزرگترین ارکسترسمفونیکهای تهران در خواست جذب خواننده برای یه اجرای بزرگ داده بود و منم رفتمو تست دادم، ازوقتی که تمرین میکردم و توی فضای آموزش بودم زمان زیادی گذشته بود بخاطر همین تستم اصلا خوب نبود. با یه حال بد و ناراحتی و حس سرخوردگی زیاد برگشتم خونه.
چند روزی گذشت و میدونستم که بهم زنگ نمیزنن اما به خودم گفتم شاید این آخرین فرصت باشه، باید ازش استفاده کنم. این شد که شمارهی روابط عمومی ارکسترو گرفتم و با سرپرست گروه کر صحبت کردم،
بهشون گفتم بخاطر اینکه یه مدتی از این فضا دور بودم و تمرین نداشتم یکم افت کردم اما مطمعنم که با تمرین همه چی عالی میشه.
در کمال ناباوری قبول کرد که چند جلسهای توی تمرین ها حضور داشته باشم تا اگر پیشرفتی ازم دیدن باهاشون پروژه رو ادامه بدم.
تلفن رو که قطع کردم انگار همه چی یه رنگ و بوی دیگه داشت، حس میکردم یه جون به جونام اضافه شده :دی
تو اون یه ماهی که من بصورت آزمایشی سر تمریناشون میرفتم روزی چند ساعت تمرین میکردم قطعات رو حفظ شده بودم از هر فرصتی استفاده میکردم تا تمرین کنم، دائم هنزفریم توی گوشم و برگهی نتهام تو دستم بود، تمام انرژی و توانمرو گذاشتم تا بلاخره بعد 6 جلسه بهم گفتن که منو به عنوان عضو اصلی پذیرفتن.
یکی از بزرگترین رویاهام داشت به وقوع می پیوست، حس و حال اون روزهامرو هیچوقت فراموش نمیکنم بلاخره چیزی که همیشه رویاشو داشتم اتفاق افتاد.
روز 26 اردیبهشت ماه سال 93 بود که من در سالن همایش های برج میلاد روی صحنه رفتم.
لحظه به لحظه ی اون شب رو خوب بخاطر دارم، از لرزش دستهام وقتی روی سن میرفتم و قرار بود اولین قطعه رو اجرا کنیم تا حس هیجانی که باعث شده بود دلم نخواد اون شب تموم بشه. حتی لحظاتی هم بود که دلم می خواست یه نفر بزنه تو گوشم تا مطمعن بشم بیدارم. اون شب یکی از بهترین شب های زندگی من بود، رسیدن حس و حال وصف نشدنییی داره. شبیه حس پرواز ...
دنیا جای عجیبیه شاید خیلی چیزا وجود داشته باشه که بهش نرسی اما اینو میدونم اگه چیزی رو از ته دل بخوای و براش تلاش کنی حتما اتفاق میوفته .