موجوداتی کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.
روزی یکی از آنها از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، بقیه فریاد زدند که نرو، آن طرف خارج از آب، مرگ در انتظارت است، چون هر بار یکی بیرون رفته بود دیگر برنگشته بود.
وقتی به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته اش را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
آن سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
خواست برگردد و به دوستانش هم بگوید که خارج از آن برکه و بالای ساقه ها زندگی بهتر و زیباتری وجود دارد ولی چون تغییر کرده بود دیگر نمیتوانست وارد آب شود.
آنطرف در دنیای زیر آب هم دوستانش فکر میکردند او از بین آنها رفته و مرده است و برایش غمگین بودند، در حالیکه او وارد دنیای بهتر، بزرگتر و زیباتری شده بود.
توصیف مرگ از جول اوستین
با کمی ویرایش و تلخیص