راستش را بگویم در عطش اثرگذاری دارم میسوزم. بسیار بسیار آموخته ام و تاکنون عموما جریان هستی و دانش و تجربه از محیط به سمت من بوده. اما حالا دوست دارم آموخته هایم به حرکت درآیند و هم اکنون جریانی از درونم به بیرون را آغاز کنند. میپندارم انرژی و آموخته هایم راکد مانده و الان وقت آن رسیده هست که برای این استخر را که تاکنون فقط ورودی داشته٫ خاکریزی بتراشم و جریان آموخته هایم را جاری کنم.

اما میهراسم. می هراسم از آموخته های مشتبه شده و از نتیجه گیری های فکر نشده. می هراسم از سخن گفتن در مورد گوشه خیلی خیلی کوچکی از حقیقت و بعد پی بردن به این مهم که آنچه گفته ام گوشه ای از حقیقت نبوده.
دوست دارم کاری کنم٫ دوست دارم دستانم را بر زانوانم بگذارم و بلند شوم و اینقدر منتظر نمانم. من توانایی دارم٫ زمان دارم٫ انرژی دارم٫ دانش دارم اما جرات ندارم.
دیشب ساعت یک٫ از شدت عطش به اثرگذاری و حرکت خوابم نمیبرد.با ولع وبسایتها را میگشتم اما آن جوانه که درونم باید سر بزند را پیدا نکردم. شاید نباید انتظار جوانه داشته باشم و راهی شوم. شاید هم باید من یک قدم بروم جلو و خاک را نور و آب دهم و آن جوانه هم یک قدم بیاید بالا و به سطح خاک نزدیک تر شود.
چند وقتی است در دلم عشقی دارم و درسرم شوری اما در مغزم راهی نمیبینم.
شاید اینجاست که باید خود را تمام و کمال به حقیقت محض هستی بسپارم و در هر قدم با اون مرتبط باشم.