این متن٫ نوشته من نیست و از صفحه لحظه ای تامل گرفته شده است.
https://lahzeitaammol.wordpress.com/post2/
این متن ادامه پست اول لحظه ای تامل است که در صفحه اصلی نوشته و یا این لینکِ ویرگول میتوانید بخوانید.
"لحظه ای تامل ۲:
آن هايى كه لحظه اى تامل ١ را خوانده اند مى دانند كه چگونه اضافه وزن و چاقى ام راهى را براى خانواده و جامعه ام مهيا كرده بود تا در کودکی، نوجوانی، و جوانی به حريم خصوصى ام پاى بگذارند، جسم و روانم را بخراشانند، شرم و خجالت و حتى تنفر را نسبت به بدنِ كوچك و بزرگم در عمق وجودم بكارند و احساسِ خوب نبودن، مورد پذيرش نبودن و طرد شدگى را در باورهايم بپرورانند…
من نيز پس از آن همه درد و رنج، در عالم كودكى و نوجوانى ام آرام آرام باور كردم كه اگر وزنم را كاهش دهم و از نظر وزنى و ظاهرى در دسته بندى هاى مورد تاييد خانواده و جامعه ام قرار بگيرم ديگر قضاوت ها و نظرهاى ناخواسته ى شان را روانه ى جانم نخواهند كرد و از آن ها در امان خواهم بود… اما سخت در اشتباه بودم و بعد از كاهشِ وزنم نيز عزيزان و دوستان و آشنايانم همچنان مرا مورد لطف و عنايتِ خود و نظرات گران بهايشان قرار مى دادند و البته همواره هم مى دهند…
برايم مهم است از اين فرصت استفاده كنم و بگويم آن زمان كه به اين باور رسيدم هنوز دركِ آن را نداشتم كه اين دسته بندى ها با تعداد بى شمارى متغير چقدر پيچيده و ناثبات هستند! نفهميده بودم كه اين دسته بندى ها از انسانى به انسان ديگر، از خانواده اى به خانواده ى ديگر، از اين جامعه به آن جامعه، و از اين نژاد به آن نژاد متفاوت اند… متاسفانه خانواده و جامعه ام اين واقعيت را برايم آشكار نكرده بودند، يا شايد دقيق تر بگويم جامعه ام آن را از من و ما و خانواده هايمان پنهان نگه داشته بود، و من نمى دانستم بايد خوبِ خودم و دسته بندىِ قابل قبول خودم را خودم براى خودم بيابم و تعريف كنم، يكتا و يگانه، تنها و مختص براى خودِ خودم… هم اكنون كه در دهه ى چهارم زندگى ام هستم گذرِ زمان و تجربه ى زندگى اين حقيقت را برايم آشكار كرده است و نشانم داده است كه چرا در كودكى و نوجوانىِ مان اين باورِ طلايى را كسى برايمان هويدا نمى كنند…
باورم بر این است كه يكى از بهترين راه هاى فرمان بردارىِ مدرن بر انسان ها ايجاد همين دسته بندى ها و طبقه بندى هاى اجتماعىيست، دسته بندى هايى از قبيل وزنِ مناسب، ظاهرِ قابل قبول، شغلِ و درآمدِ پذيرفته شده، جايگاه اجتماعىِ تاييد شده، و ده ها مورد ديگر… و آن زمان كه قدرت مندان در باورهايمان گنجاندند كه تنها راهِ خوب بودن و پذيرفته شدن قرار گرفتن در اين دسته بندى هاست برگِ برنده را در دست گرفته اند… آن زمان است كه آن ها ما انسان ها را با زيركى تمام و در خفا به بردگانى مدرن تبديل كرده اند كه تمام عمر مى دويم تا خود را در اين جايگاه ها قرار دهيم و مورد تاييد خانواده و جامعه يمان باشيم بى آنكه لحظه اى تامل كنيم… باورهايمان را به چالش بكشانيم و حتى شهامتِ خروج از اين دسته بندى ها را داشته باشيم… بگذريم… شايد روزى در اين باره به طور جداگانه بنويسم… ولى اين را بايد بگويم كه حتما به فرزندانم مى آموزم كه تمام اين دسته بندى ها و باورها را با تامل و درنگ وارسى كنند، نقادانه به آن ها بيانديشند، آن ها را به چالش بكشانند، بازبينيشان كنند، تغييرشان دهند، آن ها را به آنچه خوب و مناسب خودِ خودشان و ارزش هايشان هست تبديل كنند و خود نويسنده و طراح زندگىِ شان باشند و هرگز و هرگز بدون تفكر و اندیشه آن ها نپذيرند…
برگرديم به داستان ناتماممان! يادم مى آيد آن زمان كه در مسير كاهش وزنم بودم و به وزن قابل قبولى رسيده بودم (هنوز جای براى كاهش وزن داشتم) جشن و سرورى براى تولد خودم و برادر عزيزم بر پا كرده بوديم… شاد بودم… اولين تولدى بود كه از وقتى به ياد دارم تصور مى كردم ظاهرم قابل پذيرش و زيباست… پيراهن لَختی بر تن داشتم و خوشحال و خرامان از مهمانان گرامى استقبال مى كردم… تا اينكه مهمان عزيزى داخل شد… مهمانى كه وجودش برايم بسيار ارزشمند بود و از اندك انسان هايى بود كه در كاهش وزنم نقش بسيار موثرى داشت، و من هميشه قدردانش بوده و هستم… آن زمان چند ماهى بود كه با هم ديدار نداشته بوديم و از ٣-٤ كيلويى كه در آن مدت از وزنم كاسته شده بود آگاه نبود… به محض اينكه مرا ديد كمى نزديكم شد و زمزمه اى در گوشم كرد… انسان شوخ طبعى بود و من هم با گوشِ هوشيار گفته اش را نوش جان كردم… احتمالا كنجكاويد بدانيد چه در گوشم زمزمه كرد… او نيز كنجكاو بود بداند كه من با خودم چه كرده بودم كه وقتى مى خنديدم دندان هايم تمام صورتم را مى پوشاندند! گويا بيشتر از آنچه او مى پنداشت لاغر شده بودم و حال صورتم زيبايى خود را از دست داده بود… حقيقتا يادم نمى آيد در آن لحظه چه احساساتى را تجربه كردم ولى آن چه هم اكنون با خود مى انديشم اين است كه چه مى شود كه مرز هاى يكديگر را به آسودگى، بدون لحظه اى تامل مى شكنيم، وارد حريم همديگر مى شويم و يكديگر را با گفته ها و پرسش هاى ناخواسته يمان مى رنجانيم؟
يكى ديگر از خاطرات برجسته ام آن زمانى است كه بعد از دو سال در جشن عروسى اى، يكى از عزيزترين دوستانم و خانواده اش را مى ديدم… تازه از راه رسيده بودم كه مادرِ نازنينش مرا به گوشه اى كشاند و از من پرسيد كه با خودم چه كرده ام كه تمام استخوان هاى گردن و سينه ام با جلفى از خود رو نمايى مى كردند… آن زمان نيز لبخندى زدم و گذشتم…
اين دو تنها دو نمونه ى شاخص از ورود عزيزانم به حريم خصوصى ام در زمينه ى ظاهرم بعد از كاهشِ وزنم هستند… تعدادشان بى شمارند… داستانِ چاقى و لاغرى ما به اين سادگى ها به پايان نرسيد و نمى رسد… و حال مى دانم اين من هستم كه بايد باور هايم را در اين زمينه به چالش بكشانم…
در اين روزها، با چندى از دوستان عزيزم نيز صحبت كرده ام و همه شان زخم و رنجى از هجوم ديگران به حريم هاى شخصى ِشان بر تن داشته اند… زخم هايى كه به دستِ نزديك ترين هايشان، اقوامِ نازنينشان، دوستانشان، هم كلاسى هايشان، و ديگران و ديگران بر روانِ ظريفشان در كودكى و نوجوانى و جوانى حكاكى شده اند… و بسيارى از آن ها همچنان ادامه دارند… برخى خواسته و برخى ناخواسته… بعضى از سرِ مهر و محبت و صميميت و بعضى از سرِ خُبث و خشونت… گويا تجاوز به حريم همديگر در عمق وجودمان ريشه كرده و جزيى از فرهنگِ گران بهايمان شده است…
اما واقعا چرا؟ آيا هرگز به مفهوم حريم خصوصى ديگران انديشيده ايم؟ حريمِ خودمان چطور؟ حريمِ فرزندانمان؟ بدونِ شك مفهوم گُنگ و پيچيده و وسيعى است و از شخصى به شخص ديگر متفاوت، اما باور دارم همين پيچيدگى و تمايزِ فردى اش است كه در عين دشوار كردنش آن را جذاب مى كند و تفكر درباره اش حداقل مرا به شوق و هيجان مى آورد…
حقيقتا واژه ى طلايى «حريم» و مفهوم آن سال هاست كه افكارم را به خود مشغول كرده است و ورود فرزندانِ عزيز تر از جانم به زندگيمان اهميتِ آن را برايم چندين و چندين برابر كرده است… به راستى مى توانم بگويم فرزندانم، آينده يشان و مهيا كردنِ محيط و جامعه اى امن و آرام براى شِكُفتنِشان، يكى از برجسته ترين (اگر نه اصلى ترين) دلايلى است كه شروع به نوشتن كرده ام… به اميد آن كه صدايم تلنگرى باشد براى لحظه اى تامل و درنگ، كمى تفكر و انديشه، به چالش كشيدنِ باورهايمان و شايد تغيير آن ها…
به اميد آنكه روزى همگى حريم هاى خودمان، فرزندانمان، عزيزانمان و همه ى اطرافيانمان را مقدس بشماريم و با هم دست در دست هم آينده اى بهتر براى خودمان و فرزندانِ اين ديار و آن ديار به ارمغان بياوريم…
خورشيد دلتان هميشه تابان…"