ویرگول
ورودثبت نام
صنماااا
صنماااا
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

لحظه ای تامل ۱: چاقی!!!هویتی که نمیخواهیم با آن تعریف شویم.

این نوشته متعلق به من نیست و برگرفته از صفحه لحظه ای تامل در وردپرس هست.

لینک اصلی نوشته: https://lahzeitaammol.wordpress.com/post/

"سال هاست از آنچه در كودكى و نوجوانى و جوانى در زمينه ى خاصى بَرَم گذشته آزرده و رنجورم… گاهى خشم گين شدم، گاهى غم گين، گاهى متاسف و گاهى رنجيده و آزرده خاطر…

در يكى از روزهاى گذشته كه همه ى اين احساساتم با هم غليان كرده بودند، ناگهان فكرى به سرم آمد… شايد بتوانم احساساتم را به صدايى تبديل كنم براى شنيده شدن…

و اين است صداى من…

آن زمان كه كودكى بودم شاد و سر زنده، خيلى ها تپل صدايم مى كردند… گاهى به محض ديدنم، لپ هايم را مى كشيدند و با لحنى خاص تپلى مى خواندنم… گويا مى خواستند صميميت و مهربانى شان را نشانم دهند… ولى بعد از مدتى ديگر بوى مهر و محبت نداشت…بوى قضاوت مى داد… بوى خوب نبودن… بوى پذيرفته نشدن…

آن زمانى دردناك تر شد كه مادرم هم گرفتار اين زنجيره ى نكبت بار شد… حال او بود كه بايد مرا از اين قضاوت ها مراقبت مى كرد و «سالم» نگه مى داشت… اما متاسفانه راهش را نمى دانست… و وارد مردابِ متعفنِ «سايز مناسب» و»وزن سالم» و «ظاهر زيبا» شد و به هر درى زد تا مرا و بدنم را در اين دسته بندى ها بچپانَد… اما بدبختانه هر چه بيشتر دست و پا مى زديم، گرفتار تر مى شدیم… بايد «لاغر» مى شدم… بايد باريك تر مى شدم… غافل از اينكه چه بر سر روانم مى آمد… روانِ كوچك و معصومم كه در تنهايى و بى كسى تكه تكه مى شد تا در كنار پاره هاى بدنم در دسته بندى هاى پذيرفته شده ى جامعه و مادر جاى بگيرد…

و قصه اين گونه آغاز شد…

كيك و شكلات و بيسكوييت و چيپس و تمام غذاهايى كه «ناسالم» محسوب مى شدند، راهشان به خانه مان بسته شد… غذا ها بدون روغن پخته مى شدند و لقمه به لقمه ى آنچه مى خوردم از زیر ذره بین می گذشت… هميشه در كمين بودم كه در تنهايى فرصتى پيدا كنم يا به جايى مثل خانه ى دوست بروم تا بتوانم به آنچه مى خواستم دست رسى پيدا كنم و خودم را از خوردنش خفه كنم، شاید که می توانستم کمی از درد حسرت داشتنشان و منع شدن از آن‌ها بکاهم…. خانه ى دوستانم يكى از بهترين پايگاه هاى فرصت بود… هميشه دوست داشتم به خانه ى دوستانم بروم تا بتوانم آزادانه و بدون ايما و اشاره و پند و اندرزهاى آغشته به تحقير و سركوب چيزى بخورم… اگر چه تمام آن ها جاى خودشان را در سرم به خوبى پيدا كرده بودند و مثل ابر سياهى همه جا همراهيَم مى كردند… به خاطر دارم پدر يكى از دوستانِ عزيزم برخى شب ها با كيسه اى به بزرگى كيسه ى زباله پر از كيك و چيپس و شكلات و پفك به خانه شان مى آمد و من هميشه به حالشان غبطه مى خوردم…

يكى ديگر از اين غذاهاى ناسالم سس مايونز بود… آن روز هایی كه ناهار همبرگر داشتيم، مادرم به خاطر برادرم سس مايونز مى خريد… لحظه شماری می‌کردم تا زمان ناهار فرا رسد و ساندویچ همبرگر و سس مایونز بخورم… ولى از همان ابتداى غذا، پند و نصيحت ها و نگاه ها بود كه روانه ى جانم مى شد… به خاطر دارم كه پشت سر هم، تند و تند به ساندويچم گاز مى زدم، يكى پس از ديگرى، انگار نگرانِ از دست دادنش بودم، نمى دانم چه حسى داشتم، شايد خشم، شايد ترس، شايد نفرت… تنها حسى كه حتما نداشتم لذت بود… آخر آن را هرگز تجربه نكرده بودم… مى توان خورد و لذت برد… دروغِ بزرگى است…

و دنياى كودكىِ من پر است از اين خاطرات و حسرت ها…

به خاطر دارم آن زمان كه ٧ ساله بودم، مادرم لباس هاى بچه هاى ٩-١٠ ساله را برايم مى خريد و اين يك «عيب» محسوب مى شد… تبرى براى تحقير و سركوب… از يك سنى به بعد، شايد شروع بلوغ و نوجوانى، ديگر لباس هاى آماده بر تنم نمى رفت و بايد خياطِ نازنين لباس مناسبِ من را برايم مى دوخت… اتاق هاى پرو همچون شكنجه گاه برايم بودند… لباس هايى كه بر تنِ خسته و زارم نمی رفتند يا آن ها كه بر تنم «زيبا» نبودند و حرف هايى كه همچون خنجر بر جسمِ بى جانم روانه مى شدند…

١١-١٢ ساله بودم كه براى اولين بار به دامِ رژيم غذايى كشانده شدم… خوب يادم هست كه بايد سر ساعت خاصى به مقدار مشخص از غذاهاى تعيين شده نوش جان مى كردم، مثلا ٣ عدد زردآلو يا ٥ تا دونه گيلاس… از آن روز، بارها و بارها خسته و نالان از اين دكتر به آن دكتر كشانده شدم… اما متاسفانه هرگز نتيجه ى مطلوب حاصل نشد و تنها اين روانم بود كه در خفا حقير تر و چماله تر مى شد…

دنياى عجيبى است… بدنمان بايد باريك شود غافل از اينكه چه بر سر روانمان مى آيد…

من چاق بودم و براى همين در خانه پذيرفته شده نبودم… دوست داشتن بى قيد و شرط معنايى نداشت… اندازه ام بايد در بازه ى تعريف شده ى مورد قبول جامعه و خانواده قرار مى گرفت تا خوب مى بودم و دوست داشتنى… بگذريم از متلك هاى برادرم كه هر روزه ده ها بار نثاره ى جانم مى شد…

متاسفانه بيرون از خانه هم بهتر نبود… چپ و راست از آسمان و زمين قضاوت ها و تحقير ها همچون شلاقى آتشين بر بدنِ زخمى ام كوبيده مى شدند…

روزهايى كه معلم بهداشت براى گرفتن قد و وزنمان به مدرسه مى آمد جز دردناك ترين روزهاى مدرسه بودند… چطور جامعه و خانواده ام موفق شده بودند چنان احساس شرم و خجالتى را نسبت به وزن و بدنِ نازنينم در ذهنِ كوچكم بكارند نمى دانم… آيا اين شكستِ يك جامعه ى انسانى نيست؟!

و آنگاه كه كمى بزرگ تر شدم و وارد دوران نوجوانى و بلوغ شدم، متلك هاى خيابانى هم اضافه شدند… بى شمار و غير قابل توصيف…

يكى از سهم گين ترين هايشان مربوط به روزهاى اول دانشگاه است… آن زمان ١٨ سال داشتم و با ترس و دلهره وارد مقطع جديدى از زندگيم شده بودم… دو سه روز بيشتر نگذشته بود كه وقتى از در دانشگاه داخل شدم يكى از پسر هاى هم كلاسى ام ورود گوریل را به دوستانش اعلام کرد… شنيدم و شكستم…

يكى ديگر از پررنگ ترين خاطراتم روزى است كه به يكى از مراكز دكتر كرمانى براى گرفتن رژيم غذايى رفته بوديم… ١٨ ساله بودم… خانم منشى مسئول گرفتن اطلاعات لازم و وزن كردن مراجعين بودند… فرم هاى من را هم پر كردند و ما همه ى مراجعين در اتاقى در انتظار آمدن آقاى مشاور محترم بوديم… وارد اتاق شدند، يكى از برگه ها را برداشتند، وزن برگه را با صداى بلند خواندند و رو به من با لحنى آغشته به طعنه گفتند، اين برگه متعلق به تو نيست؟ گفتم بله، گفت مى دانى از كجا تشخيص دادم؟ از ظاهرَت… آن لحظه احساس خشم و حقارت تمام وجودم را فرا گرفته بود… چرا؟ واقعا چرا؟ چه  بر سرمان می آید که می توانیم این قدر راحت به روان همدیگر تجاوز کنیم؟

از كودكى، خانه و جامعه ام، پيام خوب نبودن و پذيرفته نشدن را مثل آبشار سنگ بر جسم و روانم جارى كردند… زيرا كه اندازه ى بدنِ من در دسته بندى اندازه ى مورد قبول آنها قرار نداشت… و من با اين احساسِ حقارت و نفرت از خودم و بدنم بزرگ شدم…

شايد اگر در خانه، مادرم مرا مى پذيرفت، با تحقير ها و قضاوت هاى جامعه راحت تر مى توانستم كنار بيايم… از اين طرف و آن طرف، جسم و روانم را با خنجرِ كلامشان و نگاهشان و رفتارشان حكاكى مى كردند و من هيچ پناه گاهى نداشتم…

اكنون كه مى نويسم، مادرى هستم در دهه ى چهارم زندگى ام… تقريبا ٢٠ ساله بودم كه خودم با خواسته ى خودم براى كاهش وزنم اقدام كردم و هم اكنون سال هاست از نظر ظاهرى و اندازه ى بدنى در دسته بندى هاى پذيرفته شده ى مادر جان و جامعه قرار دارم… اما هيچ وقت رابطه ى سالمى با غذا و بدنم نداشته ام و هنوز هم ندارم… هرگز لذتِ غذا خوردن را نچشيده ام…

از آن روز كه فرزند اولم شروع به غذا خوردن كرد، آسيب هاى روانى اى كه در زمينه ى غذا و ظاهر بدنى در كودكى و نوجوانى نثار جانم شده بودند پررنگ تر شده اند… گويا فرصت خودنمايى پيدا كرده اند… و نگرانى اينكه مبادا فرزندانم آنچه را كه من تجربه كرده ام تجربه كنند بار سنگينى را بر دوشم گذاشته است… بايد اعتراف كنم كه متاسفانه اين نگرانى بعضى وقت ها از حد تعادل خود خارج شده و نتيجه ى معكوس داشته و بر روى روابطم با فرزندانم تاثير داشته است…

از همان موقع، چندين سال است كه براى جبران آسيب هايم قدم برداشته ام، براى آزاد كردنِ خودم و آفريدنِ آينده اى بهتر براى فرزندانِ عزيز تر از جانم… حقيقتا بسيار دشوار تر از آن است كه تصورش را مى كردم…

فكر كردم اگر بنويسم و دست ياريتان را تقاضا كنم، شايد كمى اين مسير برايم آسان تر شود و بتوانيم همگى با يارى يكديگر آينده اى بهتر براى خودمان و فرزندانمان رقم بزنيم…

بياييد مراقب حرف زدن ها و نگاه هايمان باشيم، لحظه اى تامل كنيم… با كوچك و بزرگ، مادر و فرزند و همسر، همسايه و فروشنده ى مغازه ى سر كوچه و غريبه اى كه در حال و هواى خودش از كنارمان رد مى شود…

بياييد امنيت و آرامش را با نگاه هايمان روانه ى جان يكديگر كنيم…

بياييد آدم ها را به وسعت قبلشان ببينيم و به صِرفِ بودنشان بپذيريم، بدون در نظرگرفتن اندازه ى بدنى آن ها…

فرزندانمان را آنچه هستند بپذيريم و براى بهتر شدنِ «خودشان» آن ها را يارى كنيم و در كنارشان همراهشان باشيم…

بياييد دوست داشتن بدون قيد و شرط را به فرزندان عزيزِ خودمان و هر سرزمينى كه در آن هستيم هديه دهيم…

بياييد زخم هايمان را تبديل به صدا كنيم براى شنيده شدن و نورى براى تابانده شدن به زندگى هايمان… شما هم اگر صدايى داريد براى شنيده شدن اينجا بنويسيد…

خورشيد دلتان هميشه تابان…

دل نوشته های كودك و نوجوان و جوان و مادرى زخمى اما پر از اميد و اشتياق به زندگى"

چاقیهویتتایید دیگرانحریم
من یک پژوهشگر نوروساینس هستم. الان در یک شرکت مشغول کارم و همیشه در زندگی در حال آموختنم و اینجا چالشها و آموخته هام رو به اشتراک میگذارم. لینک کانال تلگرام: https://t.me/BeingaLifelonglearner
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید