بیشتر ما آدما حتی بعد از تمام شدن دوران تحصیل، نمیدونیم می خوایم با زندگیمون چی کار کنیم. احتمالاً شما هم هیچ سررشته ای از اینکه میخواین چیکار کنید ندارید. این چالشی است که معمولاً همه بزرگسال ها با آن درگیر میشند:
اینجا مارک ما را ارجاع میده به یکی از مقاله های خودش که خیلی هم جذاب بود. برای همین سرچش کردم و خوشبختانه ترجمه ی فارسیشو پیدا کردم.
هفت سوال عجیب که کمکتان می کنند هدف زندگی تان را پیدا کنید.
کتاب اوضاع خیلی خراب است نوشته مارک منسن یکی از بهترین کتاب هایی بود که امسال خوندم. با اینکه شاید با یک سری از حرفهای کتاب موافق نباشم، اما مفهوم کلی کتاب بسیار جذاب ،آموزنده و واقع بینانه است.
برای همین تصمیم گرفتم تاخلاصه ای از کتاب را باهاتون به اشتراک بگذارم.
در زمانه جالبی زندگی میکنیم. همه چیز به لحاظ مادی در بهترین حالت خود است. آزادتر ،سالمتر و ثروتمند تر از هر دورهای در طول تاریخ بشریت هستیم. اما به نظر میرسد همه چیز به نحوی جبران ناپذیر و دردناک به فنا رفته . زمین در حال گرم شدن است، دولت ها در معرض سقوط اند، اقتصاد در حال فروپاشی است و همه دائماً در توییتر رنجیده خاطر اند.
مارک بیان می کند در زمانهای که ما زندگی می کنیم، همه چیز به لحاظ مادی در بهترین حالت خود است. پس چرا همه ی ما برای پیدا کردن معنا برای زندگی خود مشکل داریم؟ آیا اصلاً شرایط مالی به معنای زندگی ارتباطی دارد؟
در کمال ناباوری مطالعات انجام شده در بیش از ۱۳۲ کشور نشان میدهد که هرچقدر یک کشور ثروتمند تر شود ، مردمان بیشتری درگیر احساساتی مانند یافتن معنا و هدف می شوند!
یکی از تعجب برانگیز ترین قسمتهای کتاب زمانی بود که نویسنده تصمیماتِ بدون دخالت احساس را زیر سوال میبرد و به ما می گوید که اگر در هنگام تصمیم گیری احساسات نبودند چه اتفاقی می افتاد.
برای مثال در یک قسمتِ کتاب، داستانِ پدری را برامون میگه، که به دلیل داشتن تومور مغزی جراحی مغز انجام میده و در طی آن جراحی قسمت احساسات مغزش از کار افتاده و دیگر هیچ احساسی در آن وجود ندارد.
مارک مشکلاتی که الیوت(همون مرد بدبختی که احساساتش از کار افتاده) با آنها روبه رو می شود را برای ما بیان می کند تا به اهمیت احساسات بیشتر پی ببریم. همچنین راجع به جراحی منسوخ شده ای به نام لوبوتومی که در سال ۱۹۳۵ ابدا شد صحبت می کند. چون این یک مقاله ی پزشکی نیست، اگه می خواین راجب این جراحی بیشتر بدونید کلیک کنید:
در یک قسمت از کتاب مارک به زندگی ایمانوئل کانت می پردازند. میشه گفت که ایده جامعه دموکراتیک، تاسیس یک مجموعه ناظر جهانی اولین بار به ذهن کانت خطور کرد.
اثر نقطه آبی
بریم سراغ یکی از جذابترین پژوهشهایی که مارک در این کتاب از آن نام میبرد ؛ پژوهش نقطه آبی. در این پژوهش، پژوهشگران داوطلب ها را یکی یکی به اتاق های کوچکی بردند که داخل آنها چیزی جزء کامپیوتری قهوه ای با نمایشگری خالی چیزی نبود .
هر داوطلب باید به هزار نقطه نگاه می کرد. اگر نقطه ای آبی رنگ ظاهر شد، داوطلبان باید نقطهای که رویش نوشته آبی را، فشار میدادند و اگر نقطه ای بنفش روی صفحه نمایان شد، دکمه غیر آبی را. هر داوطلب باید به هزار نقطه نگاه میکرد.
اما نتیجه شگفت انگیز آزمایش!
محققان متوجه شدند که وقتی بیشتر، نقطه های آبی را نشان میدهند همه دقیقاً می توانند تشخیص دهند که کدام نقطه ها آبی هستند و کدام ها آبی نیستند. اما همین که محققان تعداد نقطههای آبی را محدود میکنند و بیشتر رنگ بنفش را نشان می دهند، داوطلب ها نقطه های بنفش را با آبی اشتباه می گرفتند. به نظر میرسید چشمان آنها، رنگ ها را تعریف میکرد و به دنبال تعداد مشخصی نقطه آبی بود. در واقع تعداد نقطههای آبی نشان داده شده اهمیتی نداشت.
حالا ربطش به بحث ما چیه؟ یه بار دیگه سراغ پاراگرافی که همون اول از کتاب گذاشتم برید.فهمیدید چی شد؟
چنین خطایی پیامدهای بسیار نگران کنندهای برای همه چیز دارد. کمیتههای دولتی که برای نظارت بر مقررات طراحی شده اند، وقتی با کاهش تخلفات مواجه می شوند، ممکن است در جاهایی که از قانون شکنی اثری وجود ندارد ،تخلفاتی را متصور شوند. گروههای ضربتی که برای بررسی رفتار غیر اخلاقی در سازمان ها استخدام شده اند اگر کسی نباشد که بتوانند به خلافکاری متهم کنند، کم کم خلاف هایی را تجسم می کنند که در حقیقت خلاف نیستند .نقطه آبی نشان میدهد که مهم نیست محیط اطراف ما تا چه اندازه راحت باشد، هرچه بیشتر به دنبال موارد تهدیدآمیز بگردیم بیشتر آنها را پیدا می کنیم.
توی این بخش از کتاب مارک از چند تا مقاله و آزمایش صحبت می کنه که برای من خیلی جذاب بود. برای همین من به سراغ منابع کتاب رفتم، نام مقاله ها رو پیدا کردم و در گوگل جستجو کردم. با خودم گفتم شاید برای بقیه هم جذاب باشه برای همین تصمیم گرفتم تا ترجمه کنم و با شما هم به اشتراک بذارم!
1- همه افراد در تمام اوقات در مقیاس از یک تا ده میزان شادی خود را با عدد هفت نشان می دهند.
2-افراد که در تصادف های وحشتناک، قربانی می شوند غمگین تر آنانکه یک میلیون دلار در لاتاری برنده می شوند نیستند!
موضوعی که مارک خیلی روی آن تاکید میکنه این هست که باید یاد بگیریم از افراد به عنوان هدف و نه به عنوان وسیله استفاده کنیم. حالا این یعنی چی؟ مثلاً مردی را فرض کنید که برای همسرش یک دسته گل می خرد. اگر هدف این مرد این باشه که همسرش رو خوشحال کنه ،با این کار از همسرش به عنوان هدف استفاده کرده. اما اگر همین مرد همین گل ها را به قصدی به همسرش بدهد، که همسرش با او مهربان تر برخورد کند، این یعنی استفاده از انسان ها به عنوان وسیله!
مارک در کتاب ، دو مفهوم شاید جدید برای ما می سازد.
آزادی جعلی
آزادی واقعی
مارک می نویسه چیزی که امروز بیشتر رسانه ها و تبلیغات روی اون تاکید می کنند، بها دادن به این آزادی جعلی هست. حالا این آزادی یعنی چی؟
مارک می گوید که حق انتخاب بیشتر به معنی آزادی بیشتر نیست.
انجام هر کاری که مطابق با میل ما هست به معنی آزادی حقیقی نیست.
همه و همه ی اینها آزادی جعلی هستند!
اما آزادی حقیقی: تنها زمانی به این آزادی دست پیدا خواهیم کرد که روی خواسته های خود پا بگذاریم، خود را محدود و محدود تر کنیم، از آدم ها به عنوان هدف استفاده کنیم و نه وسیله و ....
دیگه برای از اینجا به بعدش خودتون باید بخونیدش!
امیدوارم که لذت برده باشید!