
بخش اول را از اینجا مطالعه کنید.
خطر تا حدودی رفع می شود، کمیسون پزشکی اعلام می کند که حال هیزل رو به وخامت است و با سفرش به آمستردام مخالفت می کنند. او که آخرین آرزوی خود را برآورده نشدنی می پندارد با غم و اندوهی فراوان دیگر به پیام ها و تماس های آگوستوس جوابی نمی دهد چون نمی خواهد او بیش از این آسیب ببیند.

کسانیکه با چنین شرایطی درگیر هستند می دانند که وضعیت روحی فرد بیمار چقدر بهم ریخته می شود و برای بار چندم خودش را در چند قدمی نیستی و نابودی می بیند. دیگر چه اهمیتی دارد که کسی را دوست داریم یا نه، این زندگی که قرار نیست به من زمان تجربه کردنش را بدهد پس بهترین کار انتخاب سکوت و هیچ کاری نکردن است. آگوستوس که با این شرایط کاملا آشناست سعی می کند از هیزل بخواهد که با تمام مسائلی که پیش آمده باز هم لحظه ها را مغتنم شمارد و با هر کاری روحیه اش را حفظ کند مثلا تاب قدیمی خانه را در آنلاین شاپی به فروش برسانند و در توضیحش بنویسند: تاب تنهای بیچاره به خانه ای دوست داشتنی نیاز دارد.

آیا شما هم می توانستید مانند آگوستوس علیرغم آگاهی از محدودیت زمانی زندگی به دنبال معنا و ارزش در لحظات باقی مانده بگردید؟ چطور می توانیم به جای تسلیم شدن در برابر ناامیدی، تلاش کنیم تا از هر لحظه زندگی لذت ببریم و آن را با ارزش بدانیم؟ در انتهای این قسمت به نکاتی ارزشمند در این زمینه اشاره خواهم کرد.
با اینکه ارتباط هیزل و آگوستوس هر روز بیشتر از قبل می شود اما هیزل اصرار دارد که در حد دوست معمولی باقی بمانند و جلوتر از آن نروند.

پدر و مادر هیزل با تیم پزشکی برنامه ریزی نهایی را انجام می دهند و قرار می شود با کوتاه کردن مدت زمان سفر (تنها سه روز) به آمستردام بروند. هیزل دوباره خود را در یک قدمی آرزویش می بیند.

هتل زیبایی برایشان رزرو شده است. آنها همچنین شبی رویایی را در رستوران مجللی کنار هم می گذرانند و آگوستوس اعتراف می کند که علی رغم حرف های هیزل، او عاشق شده است.

چرا فکر می کنیم کسانیکه فرصت اندکی برای زندگی دارند نمی توانند عاشق باشند. آیا عاشقی عمری طولانی طلب می کند؟ نمی شود برای چند ماه عاشقانه در کنار کسی که دوستش داری نفس بکشی و بعد ... به نظر شما چون انتهای رویدادی تلخ است نباید آن را تجربه کرد؟ اگر شما در موقعیت مشابه شخصیت های این فیلم قرار می گرفتید چه می کردید؛ این روزها را با عشق سپری می کردید یا گوشه دنج اتاق همنشین افسردگی می شدید؟

روز قرار ملاقات با آقای وَن هوتَن (نویسنده کتاب) فرا می رسد، هیزل و آگوستوس پشت درب خانه ای قدیمی هستند و از خوشحالی نفسشان بالا نمی آید. شادی آنها با ورود به خانه ای آشفته و پر از پاکت های نامه ای که انگار زمین را فرش کرده اند تبدیل به بُهت می شود. متاسفانه آقای نویسنده آن شخصی نبود که آنها انتظارش را داشتند و نه تنها به سوال های آنها پاسخی نداد حتی آن دو را به شدت تحقیر کرد. دستیار آقای وَن هوتَن که تمام این هماهنگی ها را انجام داده بود از آنها عذرخواهی کرد و کمی بعد همراه آنها به دیدن شهر زیبای آمستردام رفتند.

گاهی پیش می آید از شخصی برای خودمان قدیس می سازیم یا اینطور فکر می کنیم که اگر نویسنده فلان کتاب است پس حتما متواضع و دارای صفات اخلاقی خوبی است، یا فهمیده و با درک و شعور بالاست. اما همیشه اینطور نیست ممکن است کسی نتوانسته باشد با درد خود کنار بیاید اما بتواند خوب بنویسد. ویژگی های شخصیتی افراد به کار و تخصص حرفه ای آنها مرتبط نیست، حداقل چیزی که در این فیلم می بینیم به این واقعیت اشاره دارد.

خانه آن فرانک که یکی از بناهای تاریخی زمان اشغال هلند توسط آلمان هاست، خانه ای قدیمی با پلکان های زیادی است که تا طبقه آخر ادامه دارد هرچند بالارفتن از این همه پله برای هیزل سخت و طاقت فرساست اما او این کار را انجام می دهد.

ممکن است بگویید می توانست انجام ندهد تا حالش بد نشود. در بخش نخست این نوشتار به آقای محمدمقدم شاد و شرایط زندگی اش اشاره ای داشتم می توانید از این لینک آن مطلب را بخوانید. او گاهی از اینکه با شرایط جسمی که دارد خودش را در چالش های سخت و طاقت فرسایی می اندازد دچار تردید می شود و از خودش می پرسد چرا؟ حتی کسانیکه صفحه او را دنبال می کنند این سوال را بارها می پرسند؛ چه دلیلی دارد که خودت را به این همه زحمت بیندازی آیا کاری که انجام می دهی ارزشش را دارد؟ جواب او همیشه مثبت است و می گوید واقعا ارزشش را دارد. حتی زمانیکه خودش دچار تردید و سوال می شود به خلوتی چند روزه پناه می برد، تمام احساس های بد را دوباره و با تمام وجود کاملا حس می کند و با همان اندک انرژی بر می گردد و با صدای بلند می گوید: ای روزهای نیستی و مرگ، من جز زمینی سوخته برای تو چیزی به یادگار نخواهم گذاشت و همچنان ادامه مسیر می دهد.

صدای فیلم مستندی در طبقه آخر خانه آن فرانک پخش می شود: «هرگز نمی توانم به بدبختی و مشکلات فکر کنم، بلکه به زیبایی هایی که وجود دارد فکر می کنم. سعی کن شادی و خوشبختی را به زندگیت بازگردانی.» هیزل و آگوستوس به یک نقطه خیره می شوند و در آن لحظه، در آن روز و در آن شهر می خواهند عاشق باشند.

در آخرین روز اقامت شان آگوستوس به هیزل می گوید که قبل از اینکه او به بیمارستان برود به خاطر دردی در پایش سی تی اسکن می دهد و متوجه می شود که دوباره سلول های مخرب همه جای بدنش را گرفته است. او از هیزل می خواهد طوری با او رفتار نکند که انگار قرار است بمیرد.

داستان چرخید و حالا به جای هیزل، آگوستوس در چند قدمی نبودن قرار می گیرد. دنیا آنطور که ما دوست داریم نمی چرخد و کاملا بی انصاف است. حتما بارها این جمله را به تجربه دیده و حس کرده اید. شبی آگوستوس هوشیاری اش را از دست می دهد و به بیمارستان می رود. این بار هیزل در بیمارستان انتظار سلامتی او را می کشد. هرچند در ابتدای داستان این همیشه آگوستوس بود که آرام جان هیزل می شد اما حالا که خودش را رو به روی درِ نیستی می بیند نمی تواند به خودش کمک کند. خیلی از ما مدل آگوستوس هستیم برای دیگران خوب حرف می زنیم و دعوت به آرامش شان می کنیم اما وقتی نوبت به خودمان می رسد نمی توانیم به کلمه ای از حرفهایمان وفادار بمانیم.

آن فراموشی لعنتی هنوز در روان آگوستوس است او فکر می کرد قهرمانی می شود و همه جا از او به عنوان آدمی خاص می نویسند تا جاودانه بماند. هیزل باز هم خاطرنشان می کند که:
- تو الان خاص هستی، چون من اینطور فکر می کنم اما برات کافی نیست. تو فکر می کنی تنها راه داشتن یک زندگی خوب و پر معنی این که تو ذهن همه بمونی و همه دوستت داشته باشن، اما حالا چی شده؟ این زندگی واقعی توئه تمام دار و ندارت من و پدر و مادرت هستیم و این شرایط دنیاته، همین. متاسفم اگه این چیزا واست کافی نیست، اما به اینا نمیگن هیچی! چون من دوستت دارم و تا ابد در ذهنم باقی میمونی.

هیزل از اینکه می داند پدر و مادرش بعد از او دیگر کسی را ندارند که از او مراقبت کنند از خودش عصبانی است اما کاری هم از دستش بر نمی آید. مادرش می گوید: «در یک گروه اجتماعی همیاری به خانواده هایی که در این شرایط هستند ثبت نام کرده است تا بتواند با استفاده از تجربه های خود به آنها کمک کند.»

کاملا قبول دارم که چقدر این شرایط می تواند غم انگیز و سخت باشد اما یادتان باشد همیشه می توانید با تجربه درد و ناراحتی زیسته خود به کمک دیگرانی بشتابید که مانند شما درد مشترکی دارند و هنوز نتوانسته اند خود را به سامانی برسانند. با همدلی و همدردی با هم می توانیم دردها و رنج هایمان را تاب بیاوریم.
روزی هیزل، آگوستوس و ایزاک به کلیسا می روند تا سخنرانی مراسم خاکسپاری آگوستوس را تمرین کنند، هیزل نوشته ای را برای آن روز آماده کرده؛ آگوستوس واترز عشق بدشانس زندگی ام بود و ....

چند روز بعد مراسم خاکسپاری آگوستوس است. آقای وَن هوتَن نویسنده کتاب در نگاه مبهوت هیزل کنارش ایستاده است. هیزل از روی مطالبی که نوشته چیزی نخواند و چند جمله از اعماق وجودش در ارتباط با عشق از دست رفته اش گفت: «اگر رنگین کمان را می خواهی باید باران را تحمل کنی.»

آقای نویسنده واقعیت زندگیش را به هیزل می گوید، اینکه آنا در داستان دختر خودش بوده که سرطان داشته و او را از دست داده است و هیچ گاه نتوانسته با این غم کنار بیاید و از همدردی دیگران حالش بهم می خورد و به دلیل رفتارهای زشتش در آمستردام از او عذرخواهی می کند.

روزی ایزاک که برای همدردی با هیزل آمده می گوید: «نامه آگوستوس را از دوست نویسنده ات گرفتی؟» هیزل نامه را مچاله کرده بود چون فکر می کرد وَن هوتَن آن را نوشته است. آگوستوس در آن نامه سخنرانی مراسم ختم هیزل را نوشته بود: «هیزل رو افراد زیادی نمی شناسن اما اونایی که می شناسن از ته دل دوستش دارن و به نظرتون این بیشتر از چیزی که همه به دست میارن نیست؟ تو این دنیا نمی تونی انتخاب کنی آسیب نبینی اما حداقل می تونی انتخاب کنی چه کسی این کار بکنه! من از انتخابم راضی بودم و امیدوارم هیزل هم از این انتخاب راضی باشه.»

ما چه داستانهایی از خود به جا میگذاریم؟ در پایان مردم چه چیزی را درباره شما به خاطر خواهند سپرد؟ آیا به خاطر میآورند که چقدر پول به دست آوردید، خانهتان چقدر تمیز بود، یا چند ساعت را در محل کار گذراندید؟ یا تنها به خاطر میآورند شما چه حسی به آنها دادید، عشقی که نثارشان کردید، مهربانی که نشان دادید و خندههایی که با هم تقسیم کردید چقدر بوده است.

🟢نکاتی ارزشمند در مواجهه با ترس از مرگ و خوب زندگی کردن:
🟢پیشنهادی کاربردی (حتما امتحانش کنید)
یکی از موثرترین روش ها برای توقف نگرانی، برنامهریزی زمانی کوتاه برای نگران بودن روزانه است! حتما تعجب کردید چون معمولا از دیگران می خواهیم نگرانی و اضطراب را با شیوه های گوناگون از خود دور کنند اما در این رویکرد قرار است هر روز زمانی مشخص (مثلا پانزده دقیقه) برای تمرکز عمدی به نگرانیهای خود اختصاص دهید و سپس با جدیت سعی کنید خارج از زمان تعیینشده آن را کنار بگذارید. در مطالعه انجمن روانشناسی آمریکا توضیح داده شده است که این رویکرد در محدود کردن مدت زمان نشخوار فکری در مورد اضطراب بسیار کارگشاست و می تواند به طور قابل توجهی سطح نگرانی را کاهش دهد.
جمع بندی
تلاش کنید ارزشمندی را به لحظات زندگی بسط دهید. شاید بتوانیم تمامی مشکلات مان را از منظر دیگری نگاه کنیم و خوبی های بی پایانشان را ببینیم. اینکه اگر فلان رخداد آزاردهنده در زندگی مان اتفاق نمیافتاد، نمیتوانستیم مثلا آن دوست عزیز را به دست آوریم یا اگر شرایط برایمان بهتر از این بود، یکی از داشته های بزرگ مان در زندگی را نداشتیم. ببینیم که چقدر در کنار داشتن این دردها، زندگی فوقالعاده ای داریم. دردهای بی پایان ما، لایق احساس شدن هستند و نمی توانیم انکارشان کنیم. با این حال در عین حس کردنشان میشود باز هم به زندگی لبخند زد و جذابیت ها و مزیت های بی پایانش را به چشم دید. ما برای جاودان شدن در این دنیا، به چیزی جز به دست آوردن یک قلب و داشتن لبخندی مداوم احتیاج نداریم.

منبع
https://www.yourtango.com/self/habits-people-live-mentally-calm-lives