ویرگول
ورودثبت نام
سارا قرائي
سارا قرائيگاهي دوست دارم بنويسم
سارا قرائي
سارا قرائي
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

پیش از آنکه فصل ها بگذرند زندگی را تجربه کن (بخش اول)

تا به حال برایتان پیش آمده در حین مکالمه با دوستی وقتی در مورد چند سال بعد صحبت می کنید ناگهان یکی از شما بگوید: «اوه، حالا کو تا دَه پونزده سال بعد، هنوز خیلی مونده!»

این موضوع برای من به سال ها پیش بر می گردد، روزی با برادرم که هر دو در آن زمان دهه سوم زندگی را سپری می کردیم در مورد چهل سالگی حرف می زدیم و من دقیقا جملات بالا را تکرار کردم: «اوه، حالا کو تا چهل سالگی.» تابستان امسال او چهل سال شد و چند روز دیگر من چهل پنج سال می شوم. وقتی به جمله ای که گفتم فکر می کنم نمی دانم چطور این همه سال سپری شده است، هرچند می دانم چطور گذشته است اما باز هم حس می کنم این پانزده سال خیلی زود گذشت. برای همین این روزها وقتی کسی می گوید: اوه، ..... با خودم می گویم نگو، چون طوری می گذرد که شرمنده گفتن این جمله می شوی.

اشتباه نکنید قرار نیست حسرت هایم را بشنوید و آه بکشید. من هم مثل همه شما تلاش کردم و دستاوردهایی داشته ام و باز مثل همه شما آرزوهایی محقق نشده به دلایلی نامشخص و مسائلی غیر قابل پیش بینی که دست هیچ کدام مان نبوده. دوست دارم در این نوشتار با نگاهی متفاوت به عمری که در حال سپری شدن است نظری کنیم و فکر نکنیم اگر چهل سالگی از ما خیلی دور است زود نمی رسد و با بی تفاوتی نظاره گر بی هدف سپری شدن روزهایمان نباشیم.

فیلم Bucket List را چند روز قبل دیدم و هم زمان حس کردم باید در موردش چیزی بنویسم. داستان فیلم خیلی سر راست است و پیچش خاصی ندارد. روایت ابتدایی با چند جمله ای از زبان کارتر (مورگان فریمن) شروع می شود: «بعضی ها میگن که زندگی اصلا معنی نداره، ولی به نظر من شما زندگیتون رو با کسانی می سنجید که اونا هم زندگیشون رو با تو می سنجند؛ با اطمینان می تونم بگم: ادوارد (جک نیکلسون) از آخرین روز زندگیش بیشترین استفاده رو نسبت به هر انسان دیگه ای در کل زندگیش برد.»

از اینجا به بعد بخش هایی از داستان فیلم را اسپویل می کند.

داستان ماجرای دو پیرمرد بیمار است که در اتاق بیمارستانی با هم آشنا می شوند. همنشینی این دو با هم رفاقتی را به وجود می آورد که در نهایت منجر به تهیه لیست آرزوهایشان می شود. آنها می خواهند قبل از مرگ تمام لیست را عملی کنند.

قسمت جالب ماجرا شخصیت های این دو پیرمرد بیمار است که یکی از آنها (ادوارد) خودش مالک بیمارستانی است که در آن بستری هستند و فردی بسیار ثروتمند اما تنهاست و دیگری (کارتر) مکانیک ساده ای است که تمام عمرش کتاب خوانده و زندگی ساده اما خانواده ای گرم و دوست داشتنی دارد.

احتمالا در حال حدس زدن لیست آرزوهای ادوارد و کارتر هستید، به این کار ادامه دهید چون کمی جلوتر لیست برایتان آشکار می شود و می توانید آن را با حدس هایی که زده اید مقایسه کنید.

کارتر در حال تعمیر ماشین است که تماسی از بیمارستان او را از بیماری خطرناکش مطلع می کند.

ادوارد در جلسه دادگاهی است که به مسائل بیمارستانش رسیدگی می کنند و ناگهان حالش بد می شود. مواجه این دو نفر با هم در اتاق بیمارستان لحظات طنزی ایجاد می کند.

ما هیچ وقت برای چنین اتفاق ها و خبرهایی نه برای خودمان و نه برای عزیزانمان آمادگی نداریم و همیشه با متوجه شدن اینکه بیمار هستیم وارد مراحل سوگ الیزابت کوبلر راس: انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش می شویم و مدت ها طول می کشد که این مراحل را به آن پذیرش نهایی برسانیم.

خود من هم برای این مسائل آمادگی ندارم و هر وقت به آنها فکر می کنم مضطرب می شوم و می دانم که کاملا طبیعی است پس اگر نمی توانیم کنترلی بر اضطراب و تشویش خود داشته باشیم بهتر است دست به خودتخریبی نزنیم و برچسب ضعیف بودن به خودمان نچسبانیم. زندگی با تمام درد، رنج، خوشی و لذت هایش ادامه دارد و ما نباید تنها نظاره گر باشیم و تا جایی که از عهده مان ساخته است باید آن را هدایت کنیم. 

کارتر از لحاظ جسمی بهتر دیده می شود اما ادوارد عمل جراحی سنگینی را پشت سر می گذارد. همسر کارتر و فرزندانش هر روز به او سر می زنند اما هیچکس برای ملاقات ادوارد نمی آید. آرام آرام بعد از بهوش آمدن ادوارد آن دو با هم بیشتر صحبت می کنند و صمیمیتی بین آنها شکل می گیرد.

تفاوت آشکاری بین این دو نفر وجود دارد کارتر جوان سیاه پوستی که درآمد کمی داشته و به خاطر زندگی مجبور شده آرزوی استاد تاریخ شدن را کنار بگذارد. ادوارد از شانزده سالگی مشغول کسب درآمده بوده و تا به حال چهار بار ازدواج ناموفق داشته است!

هر کدام از آنها آرزوهای خودشان را دارند هرچند آرزوهای کارتر خیلی معمولی است با اینکه ثروتمند نبوده اما آرزوهایش هم شبیه نوع زندگیش است و ادوارد هم با تمام ثروتش همین گونه فکر می کند.

دوباره تاکید می کنم امیدوارم از این دست خبرها کمتر بشنویم؛ اما کمی فکر کنید و به روزهای خود نگاهی بیندازید به غیر روزمره­ گی های معمول کار دیگری انجام می دهید؟

این روزها کلمه روزمَرگی را از اطرافیانم زیاد می شونم. حتما می گویید در این وضعیت و شرایطی که داریم کاملا طبیعی است. حق دارید من هم مثل شما در همین شرایط نابسامان هستم اما بیایید برای دقایقی به این فکر کنید که فقط باید با شنیدن خبر بیماری لاعلاجی به فکر کارهای نکرده افتاد؟

نمی شود تا جاییکه شرایط امروزمان اجازه می دهد کارهایی را که دوست داریم انجام دهیم تا فردا حسرتی نماند؟ زندگی به تمامی زیسته شده هر وقت به پایان خود برسد به جای حسرت رضایت به همراه خود دارد.

پزشک مخصوص ادوارد بعد از انجام آزمایش ها به او اعلام می کند که تنها شش ماه فرصت دارد.

در فیلم از زبان کارتر اشاره می شود که نود و شش درصد مردم دوست ندارند زمان مرگ شان را بدانند اما کارتر خود را جزء چهار درصدی می داند که آگاهی از آن را حق خود می دانند تا به کارهای ناتمام خود رسیدگی کنند. کارتر هم متوجه می شود زمان کمی برای زندگی دارد، او لیست آرزوهایش را مچاله می کند.

ادوارد کاغذ مچاله را پیدا می کند و از کارتر می خواهد که با هم این لیست را بیشتر کنند و هر چیزی در زندگی می خواستند را تا جایی که جسمشان جواب داد عملی کنند.

کارتر می گوید: «قبلا آرزوهای دیگری داشته اما حالا دیگر آنها را نمی خواهد چون یا زمانشان گذشته و یا دیگر برایش آرزو نیست.»

نمی دانم شما چقدر با نظر کارتر موافق هستید، به نظر من هم آرزوها در هر سنی یکسان نیست چیزی که در ده سالگی می خواستم (مداد رنگی جعبه فلزی) در بیست سالگی خیلی برایم اهمیت نداشت. گاهی باید واقعیت ها را پذیرفت؛ اینکه بعضی آرزوها را باید فراموش کرد چون زمانش گذشته و به جای آنها آرزوهای جدید را طلب کرد.

 آرزوهای کارتر در بیست سالگی:

 ⚫   اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا

⚫   درآمد یک میلیون دلاری

آرزوهای کارتر در پنجاه سالگی:

🟢 خندیدن زیاد تا حدی که گریه ام بگیرد

🟢 کمک به فردی کاملا ناشناس برای کاری خوب

🟢 انجام دادن یک کار باشکوه

در هر سنی که هستید می توانید آرزوهای خود را با قبل مقایسه کنید و ببیند کدام یک از آنها را باید با آرزوی دیگری جایگزین کنید.

ادوارد به کارتر می گوید که به اندازه کافی پول دارد و می توانند آرزوهای هیجان انگیزتری داشته باشند مثل پرش از هواپیما و انجام عملیات اکروباتیک و باز کردن چترنجات در آخرین لحظه!

کارتر مردد است و می گوید چه فایده ای دارد؟

- می تونیم روی این تخت دراز بکشیم و آرزوی معجزه کنیم، یا اینکه ی تکونی به خودمون بدیم و از این فرصت کوتاه استفاده کنیم.

اریک اریکسون روان شناسی آمریکایی خالق نظریه هشت مرحله ای رشد روانی _ اجتماعی؛ در مرحله هشتم آن انسجام من در برابر ناامیدی را عنوان می کند. این مرحله در دوران سالمندی رخ می‌دهد و یکی از عمیق‌ترین مراحل رشد روانی انسان است. اگر فرد احساس کند زندگی معنادار و رضایت بخشی داشته، انسجام را تجربه کرده و به خرد دست پیدا می کند.

انسجام یعنی: گذشته و زندگی اش را همان طور که هست بپذیرد، حس پشیمانی نکند و به این نتیجه برسد که زندگی موفقی داشته است. 

در داستان ما کارتر و ادوارد ناامیدی را به دلیل بیماری و فرصت کوتاهی که دارند تجربه می کنند. ادوارد می خواهد برای عبور از این مرحله تعادلی ایجاد کند و به خرد زندگی دست پیدا کند. او می خواهد کارتر هم در این مسیر همراه او باشد. خردمندی برای این دو نفر چه معنایی می تواند داشته باشد؟ مرگ را بدون ترس بپذیرند و برای باقی مانده کوتاه زندگی معنایی ایجاد کنند.

کارتر به ویرجینیا (همسرش) می گوید: او و ادوارد می خواهند مدتی اینجا نباشند!

همسرش که پریشان و ناراحت شده دلیل کار آنها را نمی داند و از دست او به شدت عصبانی می شود و می گوید: «نمی فهمم که چرا نمی خواهی مبارزه کنی؟»

کارتر می گوید: «می خواهم به حرف دلم گوش کنم.»


به نظر شما این کارتر و ادوارد چند آرزو را می توانند عملی کنند؟

آیا تصمیم آنها برای رها کردن درمان بیماری و ترک بیمارستان درست است؟

اگر شما در شرایط کارتر و ادوارد بودید این تصمیم را می گرفتید یا درمان را ادامه می دادید؟

دو هفته بعد در همین صفحه بخش پایانی این داستان را بخوانید.

قسمت پایانی را از اینجا بخوانید.

زندگیمعنای زندگیآرزوسبک زندگییادداشت فیلم
۱۰
۲
سارا قرائي
سارا قرائي
گاهي دوست دارم بنويسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید