معلم زندگی بود.
استاد گفت بنویس، نوشتیم و در برابر زندگی کم آوردیم.
استاد گفت تلاش کن، کوشیدیم و در برابر زندگی کم آوردیم.
استاد گفت صبور باش، صبر کردیم و در برابر زندگی کم آوردیم.
استاد دوباره گفت بنویس از هر آنچه در سرت می گذرد، حالا ما داریم می نویسیم و دربرابر زندگی سرِ تعظیم فرود می آوریم؛چون ما همیشه از استاد می شنویم و از معلم می آموزیم.
این معلم گاهی مهربان است و گاهی خشن، گاهی همچون مادر ما را در آغوش می گیرد و گاهی مثل یک دائم الخمر ما را شلاق می زند و رد آن هیچ گاه از بین نمی رود چرا که باید بیاموزیم، هم از آغوش هم از شلاق.
رویایی دارم، همان رویای دوازده سال پیش را، همان رویایی که بذرش را پیرمرد کتاب فروش، اقبال، در سرم کاشت و مادرم آن را پرورش داد تا جوانه بزند و رشد کند و به خاطر آن است که هم اکنون اینجا هستم.
رویایی دارم، همان رویای بیست و چهار سال پیش را، همان رویایی که آن را به ارث بردم و پدرم آن را پرورش داد تا جوانه بزند و رشد کند، گه گاه به آن هم سری می زنم تا ریشه هایش در وجودم خشک نشوند.
رویایی دارم، همان رویای پنج سال پیش را، همان رویایی که فهمیدم می توانم همه ی رویاهایم را در آن خلاصه کنم، علاقه ی من و همراهی دوست عزیزم سبب جوانه زدن و رشد آن شد و ما هنوز در تنگ ترین فرصت ها حتی از آن مراقبت می کنیم.
معلم بیشتر از آنچه فکرش را می کردم سخت گرفت، هربار امید می آمد اما هربار معلم سخت ترش می کرد، امید هنوز هم می آید و شب ها دَرِ قلبم را می زند، اما معلم بده و بستان را سخت آموزش داده است مبادا فراموشمان شود.
هر امیدی که می آید باید امید دیگری را روانه ی قلبِ دیگری کنیم؛ این گونه تیزیِ شلاق را با گرمای آغوش می توانیم تاب بیاوریم، حتی شاید بتوانیم با اندکی تلاش گرمای آغوش های از دست رفته را هم به یاد آوریم.
معلم آغوش های زیادی را از من دزدیده است، لبخند های زیادی را غیرمنصفانه به هم دوخته است، لبخندها و آغوش هایی که برای هر ثانیه بیشتر ماندنشان ...
و این ماجرا هر روز بیشتر و فشرده تر و سریع تر پیش می رود؛ انگار معلمِ ما در دوی ماراتن معلم های دنیا
می خواهد مقام اول را کسب کند!
او معلم است اما من شاگرد اساتید بزرگی بوده ام و هستم، شاید نتوانم بر او غالب شوم اما مطمئنم مرا فراموش نخواهد کرد، نه او و نه همکارانش!!!
من درخت خواهم شد!سکویا!