قرار نبود این طور باشد. یعنی در تصوراتی که قبل از کنکور از خوابگاه داشتم اصلا قرار نبود این طور باشد. تصورم از خوابگاه صرفا "گاهی" برای "خواب" بود که جلوی پنجره های حفاظ دارش را ایرانت های زرد بدرنگ کشیده بودند که با تلاش دانشجوهای سابق ساکن اتاق، لب پر شده بود. احتمالا جزوی از چند نفر می بودم در یک فضای نهایتا چهار در چهار با چهار نفر دیگر می چپیدم و هیچ در دنیایشان وارد نمی شدم و مثلا هر بار که از کلاس می آمدم، یک نفر در یک گوشه اتاق در حال گریه کردن بود و من معذب می شدم و نمی دانستم باید چه کار کنم. می شدم گریزان و فراری از خوابگاه صرفا برای دور شدن از یک فضای مریض و دلتنگی آمیز و غریب گز.
یکسری المان ها، هر چند، ثابت هر خوابگاهیست. اما از اولین مواجهه ام با خوابگاه بگویم که نه تنها از پنجره های ایرانت دار خبری نبود، بلکه اتاق هایمان بالکن داشتند؛ آن هم نه هر بالکنی: بالکن رو به جنگل! چند تا دختر بچه 18 ساله دیگر با موقعیت های مشابه دیدم که می خواستند با هم دوست شویم و در دنیاهای پرتفاوت و پرهیجانشان به رویم باز بود. چه کسی فکرش را می کرد که روابط انسانی در مکانی مثل خوابگاه دانشجویی بتواند به متعالی ترین موجودیتش برسد؟ از بحث های فلسفی که تولید ایدئولوژی می کردند، بگیر برو تا یاد گرفتن اینکه چه طور باید با هر کسی رفتار کنی تا جای امنیت و آرامش جا مانده پیش خانواده برایش پر شود.
فرصت غریب ترین تجربه ها در خوابگاه وجود دارد. از سفرهای ناگهانی تا وارونه شدن شب و روز و جا به جایی وعده های غذایی.
برای مباحث منشوری، میان اعضای خوابگاه مرز و محدوده ای وجود ندارد و شاید به همین دلیل است که با هیچ یک از اعضای خانواده یا دوستان معمولی، هیچوقت به این درجه از صمیمیت نمی رسید.
قرار نبود این طور باشد و خوابگاه باید قاعدتا غیرقابل تحمل تر از این حرف ها می بود. اما ناگهان یک نیمه شبی در اواخر ترم هفت به خودت می آیی و دور و برت را می بینی که دو نفر روی تخت نشسته اند و درباره طراحی فضایی در پارک با کانسپت زن باردار صحبت می کنند، یک نفر خیلی متمرکز در آشپزخانه در حال پختن ته چین است، یک نفر روی تختش خوابیده و تو پنداری که یک لحظه از کالبدت خارج می شوی و تک تک افراد حاضر در اتاق را با روحت لمس می کنی و مستمر دوست می داریشان و با تمام وجودت خودت را عقب می کشی از آن روزی که بخواهی دلتنگشان شوی.