سارا مقدسی
سارا مقدسی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

همان یک لحظه

تا به حال در موقعیتی قرار گرفته‌اید که نتوانید حس خوبی را که تجربه می‌کنید توجیه کنید؟ به طور مثال: صبح زود است، شب قبل کمتر از سه ساعت خوابیده‌اید؛ در سوز سرمای دی ماه زده‌اید بیرون و خودتان را به مترو رسانده‌اید؛ مترو شلوغ بوده، جایی برای نشستن نداشته و به ناچار روی زمین مترو نشسته‌اید؛ آن هم زمینی که سرمای ورودی به‌اش را منتقل به بدن و مستقیما از تولید به مصرف، آن را تبدیل به شکم درد می‌کند؛ قطار در حال حرکت است و تنها منبع گرما، دوستتان است که خودتان را به او چسبانده‌اید. از خستگی چرتتان می‌گیرد اما سرما جانسوز است و تمرکز خواب را از شما می‌گیرد. در همین خلسه برزخ وار، ناگهان چشمتان به بیرون از پنجره قطار می‌افتد و اجسام ثابتی که حر کت می‌کنند.

نگاهی به دوستتان می‌اندازید. یکهو حس می‌کنید این تجربه را قبلا هم زیسته‌اید اما این حس فوری کنار می‌رود و حس دیگری جایش را می‌گیرد: ناگهان خیلی حس می‌کنید که وجود دارید. در آن زمان، در آن نقطه متحرک، و در کنار آن شخص. حس می‌کنید که باید خیلی آن لحظه را دوست بدارید چرا که قرار است یک موقعی خیلی خیلی دلتنگش شوید. کاری از دستتان بر نمی‌آید؛ جز اینکه خودتان را به دوستتان بیشتر بچسبانید و عمیق‌تر به سرمای کف مترو فکر کنید، دل دردتان را که بیشتر و بیشتر می شود-عمدا-با دقت بیشتری حس کنید، خوابی که در مغزتان می پیچد را بیشتر تحویل بگیرید و سیم‌های برق یا تلفن که در اثر حرکت قطار بالاتر می‌روند را با علاقه‌ی بیشتری ببینید.

معلوم نیست بعدا که دلتنگ آن لحظه شدید لبخند می‌زنید یا نه و حتی معلوم نیست که آیا اصلا دلتنگ خواهید شد یا نه. این نکته‌ای‌ست که به‌اش فکر نمی‌کنید. یک شعله‌ای در درونتان زبانه می‌کشد؛ بلند[قد] و کوتاه[مدت]. تمام می‌شود. فقط برای همان یک لحظه است. برای همان یک لحظه بس است. همان یک لحظه‌ای که خیلی وجود داشته‌اید.

دانشجوی برنامه‌ریزی شهری دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید