به گاهِ رفتنها فکر میکنم تمام سالهای زندگی کرده را برای زندگینکردهای که نمیدانم چیست فدا میکنم. برای پیدا کردن ساحلی که مدتهاست گمکردهام. میروم و بیمی از نرسیدن ندارم، کسی که غرق شده از موج نمیترسد.
به گاهِ رفتنها فکر میکنم دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهدشد، مثل همیشهاش. گاهی هم پیش خودم فکر میکنم مثل همیشهاش هم که نشد چه باک، شاید از همیشهاش بهتر شد. راه نرفته را نمیشود خط زد، باید رفت تا فهمید.
نیاز به شروع دوباره نوشتن...