نفس نوشتن ساده بود ، کافی بود که به دل گفتن متناوب و بیقرار داستان خویش را که سال ها درون ذهنش در جریان بود بر روی کاغذ منتقل کند و بعد آرام اشک هایش را بر روی موهای پریشان و مواج کاغذ های پوسیده کاهی ریخت و بغضش را مثل صبحانه روز هایی که دیرش میشدو لقمه ای قلمبه میگرفت و کمی مانده بود تا خفه شود تند تند بلعید تا کسی از آشوب دلش که مثل طنابی یود دور گردن یک بیگناه ، خبر دار نشود، دلی که دل نبود !! سنگی بود از جنس شیشه های ترک خورده که هر لحظه میخواست بیشتر و بیشتر از دقایق قبل بشکند ، دلی که له میشد اما باز هم نمی شکست در کتابخانه به آن بزرگی فقط خودش بود و روح های اطرافش اما باز هم نمیخواست که حتی روح ها از شکستن دل شیشه ای اش که در ظاهر سنگی بود به عظمت سینه کوهستان با یکدیگر صحبت کنند.
حالا او بود و قصه خودش که روی کاغذ با دواتی که بوی ذغال نم دار داشت مینوشت و در دلش هر بار تکه ای از قلب سنگی اش خرد میشد و می افتاد به جان قلم بیچاره اش که کمی تند تر بنویسد داستان زندگی مردی که ارام در دل شیشه ای اش زار میزند و خرد میشد تا کسی چشم های خیس و خون آلودش را نبیند حتی اگر آن هایی که قرار بود اشک هایش را دید بزنند روحی بیش نباشند.