سارا رنجبر
سارا رنجبر
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

نبض اشک های من


خروار اشک هایم روی پشتم سنگینی میکنند، اما میدانم ساعت شنی تا اکنون چند بار با آن پر شده قرار است خالی شود .
یادت هست .قلعه شنی کودکی هایم که زمانی برای ریختنش گریه میکردم، حالا هر روز میشکند و من دوباره با خنده میسازمش.
قطره اشکی که آن شب برای رفتنت ریختم، حالا تبدیل به مروارید شده و رفته به اعماق دریا، درست آن جایی که مثل سیاهی شب تاریک است درست مثل شبی بدون ماه و من مثل دانه های شن روی ساحل میخندم و آن را تماشا میکنم.
جالب است دیگر نبض اشک هایم نمیزند، حتی برای تو. نمیدانم چرا؟ اما دیگر نه گریه میکنم و نه برایت اشک میریزم.
درست مثل گل سرخی میشوم روی ماشه تفنگم، همان تفنگی که به سمت خودم نشانه رفته ام، اما دیگر نمیگذارم اشک هایم ماشه را بکشند.
آن ساعت شنی را به یاد داری همان که با اشک هایم برایت هر روز چند بار پر میشد، اما حالا خالیست.
حالا جای آن شن هایی خوشحال بالا و پایین میپرند، درست مثل حال اکنونم.
و این منم گل سرخی زیبا که با آب شور و اشک و دانه های ساعت شنی روی خاک ساحل روییده ، میدانی که زیباتر از تو شدم؟؟ و به اشک هایم و حسی که زمانی که رفتی داشتم.
اکنون مرا میبینی گل سرخی زیبا که با آب شور و اشک و دانه های ساعت شنی روی خاک ساحل روییده و اشک میریزی که چرا ترکم کردی و گلی را اینجا روی این خاک و آب گذاشتی، اما نمیدانستی که من در هر حالتی زندگی خواهم کرد .
و این منم که این بار میگذارم اشک هایم ماشه آن تفنگی را که رویش گل سرخی شده ام بکشند اما این بار این تفنگ به سوی قلبت نشانه رفته به سمت همان قلبت که از سنگ ساخته شده، اما این تیر که از اشک هایم هست قلب سنگی ات را میشکافد، دقیقا همان کاری که تو با قلب من کردی.
و این منم گل سرخی که با آب شور و اشک و دانه های ساعت شنی روی خاک ساحل روییده که به تن بیجان و خسته ات خواهم خندید ، حتی بیشتر از اشک هایی که برایت چند بار در ساعت شنی عمرم ریختم .
در آخرین لحظات زندگی ات مرا میبینی که گلی سرخ شدم، تو هم سرخ شدی اما از شرم و اشک خواهی ریخت، اشک هایی که هرچند به اندازه یکبار پر کردن ساعت شنی هم نیست.
اما من باز هم خوشحالم و به تو در حالی که میگذارم اشک هایمان ماشه را بکشند لبخند میزنم و این بار مجذوبم خواهی شد، مجذوب گل سرخی که با آب شور و اشک و دانه های ساعت شنی روی خاک ساحل روییده ولی نمیدانی دیگر دیر است.
و من لبخند میزنم حتی در لحظه ای که به سوی آغوش مرگ پرواز میکنی.
این منم گل سرخی که با آب شور ، اشک و دانه های ساعت شنی روی خاک ساحل مرجانی روییده و میدانم در زندگی بعدی ات هم مرا از یاد نمیبری، درست مثل من!


نویسنده:سارا رنجبر


نویسندگینویسنده
مینویسم احساسات نانوشته یک قلم را
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید