عزیزجانم سلام، این روزهای ماه رمضان 1400 دوست دارم نامه ای برای تو بنویسم؛ دخترم، پسرم میخواهم اعترافی کنم، سال ها قبل من تو را بارها سر چهارراه ها دیدم، و بی هیچ سوال در ذهنم از کنار وجود معصوم و نازنیت گذشتم، دردهایت را آن زمان که زیر بار خماری پدر به خاطر چند هزار تومان کمتر کار کردن، کبود میشدی نبودم، ندیدم و کاری نکردم. آن زمان که تو را ما به ازای چند میلیون پول به نام ازدواج و به کام اعتیاد به فروش گذاشتند، و یا زمانی که نوزادی چند ماهه بودی و از شدت مصرف مواد در خانه دچار اوردوز شدی، یا آن زمان که صاحبخانه تو را مورد آزار و اذیت قرار داد و به روح کودکانه اند تعرض کرد حتی به مخیله ام نمی رسید چنین واقعیت های تلخی وجود داشته باشند. دانشجو بودم، همواره دوست داشتم و دارم از فرصتی که به نام "زندگی" به من داده شده به مفیدترین حالت ممکن استفاده کنم. رمضان 88 آغاز آشنایی من شد با جمعیت امام علی که مسیر جدیدی در زندگیم قرار داد. پایم به محلات حاشیه ای باز شد که تا قبل از کنارش شاید گذر کرده بودم ولی نمی دانستم بر ساکنین آنجا چه می گذرد. بارها از کنار بیمارستان کودکان مفید، مرکز طبی و علی اصغر گذر کرده بودم، ولی نمیدانستم که دقیقه ها، ساعت، ماه ها و روزها چه میگذرد بر کودکان و مادرانی که لحظه لحظه در پشت پنجره های بیمارستان بیرون را نظاره میکنند و امید و آرزوی سلامت فرزندانشان را ثانیه به ثانیه زمزمه و دعا میکنند.
نازنینم قبل ترها جامعه ام و دردهایش را نمی شناختم و نقشی که من میتوانم داشته باشم در این روزگار بی رحم که هیچ قانون علی معلولی پاسخی نیست بر بی عدالتی ها و بی انصافی هایش بر وجود معصومت. در این راهی که تازه آغاز کرده بودم، کلاس "رهیافتی به درون" شارمین میمندی نژاد آغازگر چراغ راه این مسیر شد بر سر سوال هایی که در ذهنم بی تابی انداخته بود. فلسفه رنج این کودک معصوم از برای چیست؟ خدایی که مدرسه و درس و دانشگاه در آسمان و بسیار دور از انسان قرار داده بود، اندک اندک داشت در کنار رنج کودکان و حضور داوطلبان در محلات حاشیه نمود پیدا میکرد. حس میشد آنجا که جای قمه، قلم را جایگزین دستان کودکان کرد، آنجا که تامین هزینه ی پیوند مغز استخوان کودکی شد که تا دیروز مادرش ناامید بود و به درگاه خدا دعا میکرد، آنجا که ایمانی شد در دل دانشجویانی که در تک تک محلات حاشیه از خاکسفید تهران، تا قلعه ساختمان مشهد، از بوشهر تا نوبنیاد ساری، از سعدیه شیراز تا ترلان دره تبریز، از شهرک پدر کرمان تا کوی عرفان گرگان و....بدون دریافت حتی یک ریال و به واسطه آگاه شدن نسبت به رنج کودکان و زنان جامعه آستین همت بالا زده، به "خود آمده بودند" خدایی درون شان را دریافته بودند و تبلور آیه "باش! پس موجود می شود" را ذره ذره آفریننده و مشاهده گر بودند.
فرزندم سختی کار آنجا بود که دیدیم صرفا حضور ما در این محلات، رافع دردهای بزرگ شما نیست. ما برای شناخت دقیق درد لازم بود در این محلات حضور مستمر داشته باشیم، تا درد را بشناسیم و وقتی شناختیم دیدیم تا وقتی صدای این رنج در جامعه انعکاس نیابد، تا وقتی افراد به اصطلاح مسئول را نسبت به اقدام برای تغییر قوانین، ایجاد قوانین، و اجرای آن ملزم نکنیم ، کار ما مرهمی موقتی است بر دردهای بی شمار کودکان این محلات. اما تلخی قصه دقیقا از این همینجا شروع شد. بازتاب دردهای شما به مذاق عده ای خوش نیامد. شروع کردند به تهمت زدن، شروع کردن به پرونده سازی، …
آغازگران و داوطلبان این راه را که جان و جوانی و هستی شان را برای این راه گذاشته اند آزار دادند، حرف هایشان را تقطیع کردند، بازداشت کردند. به جای یاری در حل مشکلات و رنج ها شروع کردند به پاک کردن صورت مسئله. فرزندم، میدانم خیلی از دوستان تو الان نگران هستند که چه پیش میاید برای خانه های ایرانی که خانه های امیدشان است. می خواهم حقیقتی را به تو بگویم. مسیری که در آن پای گذاشته ایم، مسیری تاریخی است که مصلحان و افراد بزرگی از تاریخ در آن قدم برداشته اند و خیلی وقت ها مسیرهای سنگلاخی آن را برای ما که آیندگان آن ها باشیم هموار کردند، چراغ شدند، نشانه شدند. وقتی مومن و عاشق به مسیر حقیقت باشی، هیچگاه ناامید نمی شوی. ما هم ایمان داریم انرژی ای که معنای زندگی حقیقی را در رسولان و مصلحان زنده نگاه داشته چراغ راه و اطمینان و باور قلبی مان خواهد بود.
پس ادامه می دهیم....