برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه)، اینجا کلیک کنید.
چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید ... در حُجره بستند و گم شدْ کلید
پرستنده شد سوی دستانِ سام ... که شد ساختهْ کارْ بُگذارْ گام
سپَهْبَد سوی کاخْ بِنْهاد روی ... چنان چون بُوَدْ مردمِ جفتْ جوی
برآمد سیهْ چشمِ گلرخْ به بام ... چو سروِ سهیْ بَر سرشْ ماهِ تام
چو از دورْ دستانِ سام سوار ... پدید آمدْ آن دخترِ نامدار
دو بیجاده بُگشادْ و آواز داد ... که شاد آمدی ای جوانمردْ شاد
درود جهان آفرین بر تو باد ... خمِ چرخِ گردانْ زمینِ تو باد
پیاده بدین سان ز پرده سرای ... برنجیدَتْ این خسروانی دو پای
سپهبد کزان گونه آوا شنید ... نگه کرد و خورشیدْ رخ را بدید
شده بام از آن گوهرِ تابناک ... به جای گلِ سرخْ یاقوتِ خاک
چنین داد پاسخ که ای ماهْ چِهْر ... درودَتْ زِ من، آفرین از سپهر
چه مایه شَبان دیده اندر سماک ... خروشان بُدمْ پیشِ یزدان پاک
همی خواستم تا خدای جهان ... نماید مرا رویَتْ اندر نهان
کنون شاد گشتم به آوازِ تو ... بدین خوبْ گفتارِ با ناز تو
یکی چارهٔ راهِ دیدار جوی ... چه پرسی تو بر باره و من به کوی
پری روی گفتِ سپهبدْ شُنود ... سرِ شَعرِ گلنارْ بُگشاد زود
کمندی گشادْ او ز سرو بلند ... کَسْ از مشکْ زانْ سانْ نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بَر مار بر ... بران غَبْغَبَش نار بر نار بر
بدو گفت بر تاز و برکِش میان ... بر شیر بُگشای و چنگِ کیان
بگیر این سیه گیسو از یک سُوَم ... ز بهر تو باید همی گیسوَم
نگه کرد زالْ اندران ماه روی ... شگفتی بماند اندران روی و موی
چنین داد پاسخ که این نیست داد ... چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زَنَم ... برین خستهدل تیز پیکانْ زنم
کمند از رَهی بِسْتَد و داد خم ... بیفگند خوار و نزد ایچ دم
به حلقه درآمد سر کنگره ... برآمد ز بن تا به سر یکسره
چو بر بام آن باره بَنشست باز ... برآمد پری روی و بُردشْ نماز
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست ... برفتند هر دو به کردارْ مست
فرود آمد از بامِ کاخ بلند ... به دست اندرون دستِ شاخ بلند
سوی خانهٔ زرنگار آمدند ... بران مجلسِ شاهوار آمدند
بهشتی بُد آراسته پر ز نور ... پرستنده بر پای و بر پیشْ حور
شگفت اندرو مانده بُد زالِ زر ... برآن روی و آن موی و بالا و فر
ابا یاره و طوق و با گوشوار ... ز دینار و گوهر چو باغِ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن ... سر جَعدِ زُلفشْ شِکَن بر شکن
همان زال با فر شاهنشهی ... نشسته بَرِ ماه بر فرهی
حمایل یکی دِشنه اندر بَرَش ... ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نَبید ... مگر شیرْ کو گور را نَشْکرید
سپهبد چنین گفت با ماهروی ... که ای سروِ سیمین بر و رنگ بوی
منوچهر اگر بشنودْ داستان ... نباشد برین کارْ همداستان
همان سام نِیْرَم بَرآردْ خروش ... ازین کار بر من شود او بِجوش
ولیکن نه پرمایه جانست و تن ... همان خوارْ گیرمْ بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگرِ داورم ... که هرگز زِ پیمان تو نگذرم
شوم پیشِ یزدان، ستایش کنم ... چو ایزدپرستان، نیایش کنم
مگر کو دلِ سام و شاه زمین ... بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بِشْنَود گفتِ من ... مگر کاشْکارا شوی جفت من
بدو گفت رودابه، من همچنین ... پذیرفتم از داورِ کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا ... جهانآفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر ... که با تخت و تاجَست و با زیب و فر
همی مهرشانْ هر زمان بیش بود ... خرد دور بود، آرزو پیش بود
چنین تا سپیدهْ برآمد ز جای ... تَبیره برآمد ز پردهسرای
پس آن ماه را شید پِدرود کرد ... بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگندْ زال ... فرود آمد از کاخ فرخ همال
شب که میشود، زال به نزد رودابه میرود. رودابه موهای بلندش را پایین میاندازد تا زال آنها را بگیرد و بالا برود؛ اما زال قبول نکرده و طنابی میاندازد و از آن بالا میرود.
زال و رودابه تا صبح در کنار هم مینشینند و به صحبت و خوشی میگذارنند. با هم پیمان میبندند و زال از واکنش منوچهر و سام به ازدواج آنها میگوید.
در نهایت صبح که میشود، زال دوباره از دیوار کاخ پایین میآید و رودابه را ترک میکند.
داستان این بخش از شاهنامه، شباهت بسیار زیادی به داستان راپونزل دارد. احتمالا ریشه این افسانهها یکی هستند. در شاهنامه، زال قبول نمیکند که از موهای رودابه برای بالا رفتن از کاخ استفاده کند و این به دلیل ذات اسطورهای، پهلوانی و حماسی شاهنامه است. چه بسا در داستان اصلی، زال واقعا با موهای رودابه از دیوار کاخ بالا رفته باشد.
چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید ... در حُجره بستند و گم شدْ کلید
خورشید که غروب کرد، در خانه را بستند و کلیدها را پنهان کردند.
منظور از مصرع دوم، آماده کردن خلوت برای زال و رودابه است.
پرستنده شد سوی دستانِ سام ... که شد ساختهْ کارْ بُگذارْ گام
کنیز پنهانی به سوی دستان رفت و گفت: «همهچیز آماده است، بیا»
سپَهْبَد سوی کاخْ بِنْهاد روی ... چنان چون بُوَدْ مردمِ جفتْ جوی
زال به سوی کاخ رفت؛ درست مثل مردانی که به دنبال همسر میگردند.
برآمد سیهْ چشمِ گلرخْ به بام ... چو سروِ سهیْ بَر سرشْ ماهِ تام
رودابهی چشمسیاه و زیبا به بام کاخ رفت. درست مثل سرو بلند قامتی که ماه کامل بر سرش قرار داشته باشد.
چو از دورْ دستانِ سامِ سوار ... پدید آمدْ آن دخترِ نامدار
دو بیجاده بُگشادْ و آواز داد ... که شاد آمدی ای جوانمردْ شاد
وقتی زال از دوردستها نمایان شد، آمد بر لبِ بام. رودابه لبهای سرخش را باز کرد و گفت: خوش آمدی ای جوانمرد
چون رودابه اولین دختری است که چنین شخصیتی را در شاهنامه نشان میدهد، بیایید با یکی از ویژگیهای دختران و بانوان در شاهنامه آشنا شویم.
دختران در شاهنامه از ابراز عشق و مهر نمیترسند. در واقع برای ابراز عشق، نیازی به شرم داشتن نیست. زنان شاهنامه چنان جایگاهی برای خودشان قائل هستند، که خودشان را محقِ ابراز عشق میدانند. این زنان حاضرند در راه عشق تمام سختیها را تحمل کنند.
درود جهان آفرین بر تو باد ... خمِ چرخِ گردانْ زمینِ تو باد
درود خداوند بر تو. آرزو میکنم آسمان به کام تو باشد (بخت مطابق میل تو باشد).
پیاده بدین سان ز پرده سرای ... برنجیدَتْ این خسروانی دو پای
حتما خسته شدهای که پای پیاده تا اینجا آمدهای
سپهبد کزان گونه آوا شنید ... نگه کرد و خورشیدْ رخ را بدید
زال به سمت صدا چرخید و رودابه را دید که صورتش مثل خورشید تابان بود.
شده بام از آن گوهرِ تابناک ... به جای گلِ سرخْ یاقوتِ خاک
چهره رودابه آنقدر تابان بود که پشتبام را روشن کرده بود. انگار که خاکِ پشتبام، از جنس یاقوت باشد که انقدر درخشان شده است.
چنین داد پاسخ که ای ماهْ چِهْر ... درودَتْ زِ من، آفرین از سپهر
زال پاسخ داد: درود بر تو ای ماهچهره. مدح و ستایش آسمان بر تو است (تو انقدر زیبایی که آسمان هم تو را ستایش میکند).
چه مایه شَبان دیده اندر سماک ... خروشان بُدمْ پیشِ یزدان پاک
همی خواستم تا خدای جهان ... نماید مرا رویَتْ اندر نهان
چه بسیار شبها که رو به آسمان کردم و نالان از خدا خواستم تا روی زیبای تو را پنهانی (در خلوت) به من نشان دهد.
کنون شاد گشتم به آوازِ تو ... بدین خوبْ گفتارِ با ناز تو
حالا که صدایت را شنیدم و حرفها و نازه و عشوهات را دیدم، شاد شدم
یکی چارهٔ راهِ دیدار جوی ... چه پرسی تو بر باره و من به کوی
چارهای برای دیدار پیدا کن. که من اینجا روی زمین هستم و تو روی بام. این چه صحبتی است؟
پری روی گفتِ سپهبدْ شُنود ... سرِ شَعرِ گلنارْ بُگشاد زود
رودابهی پری رو، حرفهای زال را شنید و موهایش را باز کرد.
کمندی گشادْ او ز سرو بلند ... کَسْ از مشکْ زانْ سانْ نپیچد کمند
رودابه موهای خوشبو و بلندش را گشود. تنها تفاوت گیسوی او با کمند این بود که کمند را با مشک خوشبو نمیکنند.
خم اندر خم و مار بَر مار بر ... بران غَبْغَبَش نار بر نار بر
گیسوان بلندی که حلقه در حلقه بودند و کنار چانهاش هم حلقهحلقه شده بودند.
بدو گفت بر تاز و برکِش میان ... بر شیر بُگشای و چنگِ کیان
موهایش را پایین انداخت و گفت: دست دراز کن و خودت را بالا بکش. بر و سینهی خودت را بالا بکش.
بگیر این سیه گیسو از یک سُوَم ... ز بهر تو باید همی گیسوَم
این موی سیاه من رو بگیر و بالا بیا. اصلا این موی من برای این است که تو بتوانی از دیوار بالا بیایی
نگه کرد زالْ اندران ماه روی ... شگفتی بماند اندران روی و موی
زال به رودابه نگاه کرد و از زیبایی صورت و موهایش شگفتزده شد.
چنین داد پاسخ که این نیست داد ... چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زَنَم ... برین خستهدل تیز پیکانْ زنم
این انصاف نیست. آزردن گیسوی تو برای من مساوی است با اینکه دست از جانم بشویم و به دل زخمی عاشق، چاقو بزنم. من نمیتوانم چنین کاری کنم. (تو مثل جان من هستی و من دلم راضی به آزار تو نیست.)
کمند از رَهی بِسْتَد و داد خم ... بیفگند خوار و نزد ایچ دم
زال حلقهی کمند را از دست بندهش گرفت و آن را حلقه کرد و به راحتی آن را بالای برج انداخت.
به حلقه درآمد سر کنگره ... برآمد ز بن تا به سر یکسره
حلقهی کمند به دندانهی بالای کاخ گیر کرد و محکم شد. زال بیدرنگ به بالای بام رفت
چو بر بام آن باره بَنشست باز ... برآمد پری روی و بُردشْ نماز
وقتی به بام رسید، رودابه نزدیک آمد و به او سجده کرد و احترام گذاشت.
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست ... برفتند هر دو به کردارْ مست
سپس دست زال را به دست گرفت و خرامان و مست به راه افتادند.
فرود آمد از بامِ کاخ بلند ... به دست اندرون دستِ شاخ بلند
در حالی که دست زال را گرفته بود، از پلههای بام پایین آمدند.
سوی خانهٔ زرنگار آمدند ... بران مجلسِ شاهوار آمدند
سوی خانهی زرین رودابه رفتند و وارد مجلس شاهانهای شدند که رودابه ترتیب داده بود.
بهشتی بُد آراسته پر ز نور ... پرستنده بر پای و بر پیشْ حور
این مجلس مثل بهشتی زیبا و پرنور بود که کنیزان و خدمتکاران در آن آمادهی خدمت بودند.
شگفت اندرو مانده بُد زالِ زر ... برآن روی و آن موی و بالا و فر
زال همچنان از زیبایی رودابه شگفت زده بود. از آن صورت و موها و هیکل و شکوه ...
ابا یاره و طوق و با گوشوار ... ز دینار و گوهر چو باغِ بهار
رودابه با جواهرات زیبا و لباس و گوهرهایی که به خودشان آویزان کرده بود، مثل باغی زیبا در فصل بهار بود.
دو رخساره چون لاله اندر سمن ... سر جَعدِ زُلفشْ شِکَن بر شکن
چهرهاش سفید و دو گونهاش گلگون بودند؛ مثل گلهای لالهای که در میان گلهای یاسمن سپید باشند. گیسوانش هم حلقه بر حلقه بودند.
همان زال با فر شاهنشهی ... نشسته بَرِ ماه بر فرهی
زال هم که دارندهی فر شاهی بود، در کنار رودابه نشست.
حمایل یکی دِشنه اندر بَرَش ... ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش
دشنهای به کمرش اویزان بود و تاجش یاقوتنشان بود.
همی بود بوس و کنار و نَبید ... مگر شیرْ کو گور را نَشْکرید
بینشان فقط بوسه و آغوش و نوشیدنی بود.
سپهبد چنین گفت با ماهروی ... که ای سروِ سیمین بر و رنگ بوی
زال به رودابه گفت: ای بانوی قد بلند و زیبا
منوچهر اگر بشنودْ داستان ... نباشد برین کارْ همداستان
اگر داستان عشق ما به منوچهر برسد، او این وصلت را تایید نخواهد کرد.
همان سام نِیْرَم بَرآردْ خروش ... ازین کار بر من شود او بِجوش
سام هم وقتی بفهمد، از عصبانیت فریاد میزند و بر من خشمگین میشود.
ولیکن نه پرمایه جانست و تن ... همان خوارْ گیرمْ بپوشم کفن
اما من حاضرم جان باارزشم را در کف دست بگیرم و برای مرگ آماده شوم.
پذیرفتم از دادگرِ داورم ... که هرگز زِ پیمان تو نگذرم
عشق تو را پذیرا شدهام و به خداوند قول دادهام که هرگز این پیمان را نشکنم
شوم پیشِ یزدان، ستایش کنم ... چو ایزدپرستان، نیایش کنم
مگر کو دلِ سام و شاه زمین ... بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
به راز و نیاز برمیخیزم و مثل خداپرستان دعا میکنم تا دل سام و منوچهر به رحم بیاید و نسبت به من خشمگین نشوند.
جهان آفرین بِشْنَود گفتِ من ... مگر کاشْکارا شوی جفت من
امیدوارم خداوند دعاهای من را بشنود و تو به آشکارا همسر من شوی
بدو گفت رودابه، من همچنین ... پذیرفتم از داورِ کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا ... جهانآفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر ... که با تخت و تاجَست و با زیب و فر
رودابه گفت: من هم مهر تو را پذیرفتم و نزد خدا قسم خوردم که کسی جز زال، همسر من نباشد. که او پادشاهی زیبا است.
همی مهرشانْ هر زمان بیش بود ... خرد دور بود، آرزو پیش بود
عشق و مهر بینشان لحظه به لحظه بیشتر میشد. همهچیز از جنس آرزو و میل رسیدن بود و خرد و منطق از آنها دور شده بود.
چنین تا سپیدهْ برآمد ز جای ... تَبیره برآمد ز پردهسرای
پیش هم بودند تا خورشید طلوع کرد و صدای تبیره در کاخ پیچید
پس آن ماه را شید پِدرود کرد ... بر خویش تار و برش پود کرد
پس زال با زودابه خداحافظی کرد. آنقدر محکم بغلش کرد که تاری از رودابه به پودی از زال گره خورد.
ز بالا کمند اندر افگندْ زال ... فرود آمد از کاخ فرخ همال
زال همانطور که بالا رفته بود، دوباره کمند انداخت و از کاخ همسرش پایین آمد.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (رای زدن زال با موبدان در کار رودابه)، اینجا کلیک کنید.