ماجرا از این قراره که چیزهای عادی زندگی بک بیشتر بچهها، برای من چالش محسوب میشه و اگه بتونم از پسش بر بیام گاهی شروع یک معجزه است.
در این مجموعه داستانهای خیلی کوتاه شما با زندگی من آشنا میشید، شازده کوچولوی موفرفری که در مسیر امید و رشد در حرکته واسه همین اینجام، اگه قرار بود من و مامانم نا امید بشیم دیگه خبری از نقاشی آتشفشان و آقای کارواشی و نبود.
حالا بزارید بگم که عاشق کارواش بازیم، روی فرش گلگلی خونه دراز میکشم و چند تا از ماشینام رو از مامان میخام مثلا نیسان، ماشین رنگی رنگی سالاریا ماشین تویوتا که هم جلوش باز میشه و هم صندوق و اینو بابام تازه خریده و ماجرای خریدنش مفصله. بعد از اینکه ماشینها رو ردیف گذاشتم شروع میکنم به شستن شون
"مامان بطری آب رو بده"
"مامان یه دستمال بده"
البته بطری آبم از اون زمزم کوچولوهاست که کمی آب توشه و درش بسته است و وانمود میکنم دارم باهاش روی ماشینم آب میریزم خلاصه شروع میکنم به حرف زدن با راننده ماشین ها?
"بابا بیا جلو دیگه(لهجه لاتی) "
"ای بابا بزن اون طرف دیگه"
این بازی و گپ و گفت گاهی یکی دو ساعتی ادامه داره و من صد دفعه مامان رو مجبور میکنم دستمال و بطری آب رو ازم بگیره و دوباره بهم بده. من عاشق این بازیم و مامان با حوصله به تموم حرفام گو میده و اگه کاری بخام بارها برام تکرار میکنه. ?
اگه بابا بخاد بره کارواش حتما منو میبره به قول مامان یکی از دلخوشیهای این بچه است... ?