دلآرام
دلآرام
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

لُونا الههَ یِ رُوباهِ


دوباره شب شده و پنجره ی اتاقم ماه را نشان می‌دهد ستاره ها پیدا هستند ولی نه زیاد، تاریکی شب را دوست دارم کورسوی نور ستارگان به چشم می‌خورد ، شب لباسی تیره ای است که با مروارید های سفید و زرد تزئین شده زیبایی آن به یاقوت سفید رنگ حلال مانندی است که هر شب به بخشی از این حلال اضافه میشود تا جایی که این یاقوت کامل میشود این لباس را بر تن دنیا می‌کند این لباس به تو آزادی روح را میبخشد.
گویا شب همدم من است کسی که با ارامش کنارش گریه میکنم نیازی به مخفی کردن بغض ندارم و به آرامی به اشک هایم نگاه می‌کند و حرفی نمی‌زند با سکوتش هم دردی می‌کند و مرا در اغوش میگیرد، وقتی همان قدر میتواند همدمم باشه همان قدر هم به من حس نا امنی میدهد گاهی به خاطر تاریکی زیادش ترس مرا فرا می‌گیرد تاریکی که هرچیزی را در بر خود گرفته است تاریکی که خاطراتی به همراه اشک،آرامش و زیبایی را به من هدیه میدهد .
امشب هم مانند شب های دیگر معمولی و ساده است
تنها دلیل متفاوت بودن آن فردا پس از طلوع است
هراز گاهی با افرادی به جنگل میروم اما فردا ماجراجویی جدیدی را به تنهایی خواهم کشف کرد ،مخفیانه و پر از ترس ؛ درخت زاری مه آلود و زیبا با آواز آرامی ، با اینکه زیاد به آن جنگل میروم اما باز هم برای دیدن دوباره ی آن نهایت خوشحالی در من شکوفه می‌زند .
فکر کردن به اینکه زودتر بخوابم تا زودتر بیدار شوم باعث می‌شود دیر تر از هر زمانی به خواب روم چراغ خواب کوچکی که با نور زردش اتاقم را روشن کرده است را خاموش میکنم باید هرچه زودتر به خواب بروم با فکر کردن به فردای پر هیجان چند ثانیه بعد خواب سراسر وجودم را پر می‌کند .
این تنها فرصتم برای کشف آرزو هایم است .
پدر و مادرم صبح پس از طلوع خورشید به سفر کاری رفتند، با کالسکه زمانی نسبتا طولانی تا برگشت آن ها طول می‌کشد عمه تریتی مسئولیت نگهداری از مرا به عهده گرفته من فقط چند ساعت تا اومدن عمه تریتی وقت دارم .
با برداشتن سبد کوچکی که در آن چند ساندویچ کوچک وسایل نیاز را جای داده بودم و پوشیدن کلاه و لباس زیبایم که آستین های پفی و دامنی بلند و زیبا دارد به راه افتادم .
از جاده ی کوچک و خاکی که کمتر مردمی از آن گذر می‌کردند ، عبور کردم
کمی از راه مانده بود که خانم مسن کاتلین رو با سبدی بر دست دیدم
اوه من عاشق لباس های این خانم زیبا هستم لباسی به رنگ تمشک سرخی و کلاهی با گل بنفش کوچکی‌ بر روی آن...
کمی ترس مرا فرا گرفت که نکند مرا بازخواست کند
نزدیک تر شدیم و سلامی آرام بر او کردم
کاتلین با دقت به من نگاه کرد و بعد با لبخندی زیبا که چروک های کنار چشمانش را زیاد تر کرده بود گفت اوه لونا تویی !!
خوشحال شدم دیدمت بیا چند تا از این کلوچه ها را به تو بدهم،صبح تازه پختم
پارچه ی کوچک سفید که د کنارش گلدوزی گل بنفشه ای کوچک را از روی سبد برداشت و چند کلوچه بزرگ و خوش بو را در داخل سبدم قرار می‌دهد
تشکر کوتاهی کردم و خانم کاتلین با لبخند زیبا و دلنشین به راه ش ادامه داد ، با دور شدن خانم کاتلین نفسی از روی آسودگی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
راه زیادی به جنگل زیبا نمانده بود که به یاد اولین دیدارم در کودکی با این درخت زار و اولین سلامم به درختانش افتادم
وقتی با پدر بزرگ و مادربزرگم اولین بار به این جنگل آمدم درخت های بزرگ و کشیده اش اولین دلیلی بود که مرا مجذوب خود کرد
رنگ زیبای آسمانش ، رنگ زیبای تنه های قهوه ای و قوی درختان که لانه ای برای سنجاب هایی است ، رنگ سبز برگ درختان و چمن ها و خزه های نم دار
با پدر بزرگ و مادر بزرگم بعد مدت طولانی بین درختا فضایی زیبا را برای چادر زدن و استراحت انتخواب کردیم
اطرافمون پر از درخت ها و سبزه هایی تیره رنگ بود جنگلی مه آلود و زیبا ...
شب هایش سردی خاصی داشت، لرزی به همراه لذت خاصی را به جان می‌انداخت ، گویی ملکه ای جنگلی از جنس سرما و تاریکی تورا به اغوش کشیده است درحالی که به تو محبت میکند سرمای عمیق و غمگینی نیز هدیه می‌دهد.
آسمانش وصف ناپذیر است ستاره ها به واضح ترین حالت خود آشکارند بعضی از صورت های فلکی نیز قابل دیدن هستند و ماه با زبانی بی زبان با تو سخن می‌گوید
نزدیک به غروب خورشید بود که پروانه ای آبی رنگ را دیدم، نزدیک به گل های وحشی کوچک جنگل پرواز می‌کرد مانند هر کودک دیگر با دیدنش خوشحال شدم و به دنبال آن پروانه آرام آرام قدم برداشتم ، گویا مرا به مکانی هدایت می‌کرد، هیچ احساس ترسی در من وجود نداشت و با جسمی مملو از آرامش به دنبال او قدم بر می‌داشتم هرچه دور تر می‌شدیم پروانه ی آبی، رنگ درخشان تر و زیبا تری بر خود می‌گرفت مانند یاقوت درخشان یا ماه کاملی که پر از زیبایی و نور است

آن قدر درخشان شده بود که نور آبی رنگش اطرافمان را در بر گرفته بود، صدا های اطراف کم تر و کمتر می‌شدند ؛همانطور پروانه ی درخشان پرواز می‌کرد و من به دنبال آن قدم بر می‌داشتم تا زمانی که میان چند درخت بلند ایستاد نورش باعث می‌شد من بتوانم واضح تر ببینم از پدر بزرگ و مادر بزرگم خیلی دور شده بودیم و اکنون من بدون ترسی مقابل پروانه ی کوچک درخشان ایستاده بودم فوق‌العاده یا هر کلمه ای دیگر برای توصیف زیبایی آن کافی نبود
ثانیه ای همانطور به ان خیره شده بودم لحظه ای شتابان نسیمی وزید و قطره اشکی آرام از چشمانم فرود آمد صداها واضح تر شد ، پروانه ی کوچک اکنون نورش کمرنگ تر شد و از من دور شد ناگهان ترسی مرا در بر خود گرفت و صدای فریاد پدر بزرگم و گریه های مادر بزرگم باعث شد با صدایی بلند گریه کنم
آن دو بالاخره مرا پیدا کردند ، مادربزرگم با چشمانی پر از ترس و نگرانی مرا در اغوش کشید .
آن روز باعث شد من به آن درخت زار به آن جنگل مه آلود با درختای بلندش دلبسته شوم .
به جنگل نزدیک شدم باز هم همان زیبایی به چم می‌خورد درختان زیادش فضای ترسناکی اما دل ربا را ایجاد کرده بود ...
و من منتظر زمانی هستم که شکوفه های پنهان خوشی شکوفا شوند .
منتظر زمانی که‌ زندگی کنم.

این داستان ادامه دارد...

امیدوارم زیبا باشه ...

پدر مادرسفر کاریصورت‌های فلکیغروب خورشیدروباه
شاید کمی از من در نوشته های ذهنم پیدا شود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید