بیدوزوکلک داستان کوتاهی است به نویسندگی آندرس باربا که احوالات یک مادر و دختر را در روزهای پایانی عمر مادر و مدتی پس از مرگ او، برای خواننده شرح میدهد.
رابطهی عاطفی میان مادر و فرزند – به طور دقیقتر، سرمای عاطفی میان آنها – و تأثیر آن بر شکلگیری شخصیت، روابط و احساسات فرزند در آینده موضوع برجستهی این داستان است.
قهرمان داستان زن متأهل میانسالی است با دو فرزند پسر، مادری پیر و احساسات و درونیاتی آشفته و سردرگم، که در روابطش با اطرافیان و با خود دچار مشکل است. او که در روزهای پایانی عمر مادر به ناچار رفتوآمدهای بیشتری به خانهی پدری دارد، تلاش می کند ریشهی رابطهی یخبسته، سرکوبشده و پرکینهی میان خود، مادر و خواهرش را با رجوع به گذشته بیابد.
بیدوزوکلک داستانی است که نهتنها نقش والد را در زندگی فرزند مقدس نمیداند، بلکه او را مسبب بسیاری از مصیبتها و کمبودها درونی فرزند معرفی میکند.
نویسنده نهتنها در رابطهی قهرمان داستان با مادر، بلکه در رابطهی او با خواهر، همسر و فرزندان و اربابرجویانش نیز کنکاش میکند تا خواننده را به این نتیجه برساند که احساس بیارزشبودن، بیعرضهگی و ناتوانی قهرمان داستان از ایجاد صمیمیت با اطرافیان و بیان احساسات، همگی ریشه در نوع رفتاری است که – مستقیم یا غیرمستقیم – از سوی مادر متوجه او بوده است.
قهرمان داستان به لحاظ عاطفی از مادر خود دور است؛ شخصی که میبایست نخستین منبع گرما و محبت در زندگی او باشد، نوع حضورش به خلأی بزرگ در زندگی او بدل شده که مانند سیاهچاله هرگونه نزدیکی و صمیمیت و احساساتی از این دست را درون خود میکشد.
قهرمان داستان از اینکه روزی به مادر خود شبیه شود هراس دارد. در تخت و به هنگام نزدیکی با همسرش به مادر میاندیشد، زمانی که فرزندانش را تنبیه میکند به مادر میاندیشد و میترسد که روزی آنها نیز خشم و کینهای که او از مادر به دل گرفته، از خود او به دل بگیرند و این بیرحمی مسری و تکرار شود.
حتی رابطهی او و خواهرش نیز از ترکشهای یخی کهنهای که منشأشان تنها و تنها بیتوجهی و خودخواهی مادر در رفتار با آنهاست، در امان نمانده است.
در این میان اما حضور پرستار جوان مادر، آنیتا، تلنگری است که احساسات قهرمان داستان را تحریک میکند و او را به فکر تجدیدنظر در روابطش و ایجاد صمیمیت با دیگران میاندازد.
در قسمتی از متن داستان میخوانیم:
ساعت چهار صبح از او پرسید بلیت بختآزمایی را نقد کردهاند یا نه. «آره، پولش رو گرفتیم، یادت نیست؟ «ملومه که یادمه.» «پس چرا میپرسی؟»... «پرسیدم ببینم بهم راستش رو میگی یا نه.» «چرا باید بهت دروغ بگم؟» «برای اینکه پولها رو واسه خودت نگه داری.» ... «من نمیخوام پول تو رو واسهی خودم نگه دارم. نگران نباش. میتونی بدیش به هرکی دوست داری، اگه میخوای بدهش به راکل، یا برو خونه و تکتک اسکناسها رو آتیش بزن.» مامان گفت:«تو من رو دوست نداری.» گویا مامان جواب او را نشنید. نمیدانست واقعیت دارد یا نه، اما جوابش همانی بود که باید با صدای بلند به زبان میآورد. «نمیدونم دوستت دارم یا نه.» و درجا احساس کرد که دلش میخواست مانند فیلمها روی مامان بیفتد و ساعتها اشک بریزد و با بغض بگوید نه، این واقعیت ندارد، من دوستت دارم، دوستت دارم... تو هم من را دوست داری؟ میدانست که میتواند این کار را بکند، اما به نظرش صحنهی زیادی پیچیدهای بود.
اینها همگی گویای اینند که قهرمان داستان تا چه اندازه خواهان و نیازمند ابراز محبت به مادر و دریافت آن از سوی اوست و در عین حال جز سرکوب این عواطف، کار دیگری بلد نیست و به معنای واقعی از بیان اینکه چقدر او را دوست دارد، عاجز است.