Sarahinga
Sarahinga
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

برای یزد شهر بادگیرها

پشت بام کافه هنر
پشت بام کافه هنر

الان می تونم بگم یکی از پر حس و حال ترین غروب ها رو ، روی پشت بوم کافه های یزد پیدا کردم. وقتی خورشید خانوم داره آروم آروم چادرشو سرش می کشه، انگار روی خونه های خاکی رنگ و کاهگلی محله فهادان گَردِ طلا پاچیدن. یزد شهر کوتاه قدیه، برای همین هم آسمونش انقدر بلنده. خبری از برج ها و ساختمون های بی قواره نیست. خونه های تک طبقه و دو طبقه میذارن افق دیدت وسیع تر باشه . میذارن راحت سینه آسمون رو ببینی. پهن، وسیع و آبی.

دم غروب آدم ها می خزن توی کافه ها، پر از توریست اما آروم. هیج جا کافه های به این آرومی ندیده بودم . مثل مردمانش، آروم. همه سراپا نگاهن. من حس می کردم حس هام قاطی شدن. دلم می خواست چشمهامو روی همه ی چیزی که از روی پشت بوم میبینم بدوونم. هی به راست هی به چپ. یه جاهایی چشمام گیر می کرد. روی گنبد خاکی مسجدها، روی گلدسته های آبیشون، روی بادگیرهای طلایی ریز و درشتی که نگاه ها رو جوانمردانه می ربودند. یواش یواش صدای اذان می اومد. کمتر اتفاق می افته که با صدای اذان دلم نگیره، اما اونجا اذان مثل یه موسیقی بود روی این همه زیبایی. یه موسیقی گوش نواز. این خاک، خاک عجیبیه. خیلی معتقدم خاک یزد، خاک پُر کششیِ.

بام کافه نقاشی
بام کافه نقاشی


یواش یواش به همه ی حواست آگاهی پیدا می کنی. چشمات غرق لذت تماشا، گوشهات پر از آواز و هر نفست پر از عطر شربت بهار نارنج و بید مشک، مزه حاجی بادومی هم زیر دندونات.

وقتی روی پشت بوم یه کافه وایسادی، میبینی یه کم دور تر چند نفر دیگه روی این پشت بوم و اون پشت بوم در حال تماشای غروبن. یواش یواش چادر سیاه شب، همه ی آسمون رو می گیره و تکه های نور مثل تکه های طلا توی تاریکی برق می زنن. تو میمونی و سکوتی عجیب. توی این سکوت یه چیزی درونت نهیب میزنه و میگه من کجای زمین ایستادم. من چه تعلقی به اینجا دارم و یه چرندیاتی از این قبیل که نکنه من توی زندگی قبلیم یزدی بودم :)

یزدکافهکاهگلبادگیرشهرگردی
معمار ارشد سیستم های اطلاعاتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید