دورانی را طی میکردم که به دنبال مسیربودم.مسیرهایی که مرا به رویاهایم نزدیک کند.از خدا میخواستم تا مسیرها را به من نشان بدهد.او بیشترین قدرت موجود را دارد و من به او ایمان دارم.ساعت سه بعد از ظهر سمینار اسنوا در سازمان فنی و حرفه ای برگزار میشد.طوری برنامه ریزی کردم که یک ربع زودتر در مکان حضور داشته باشم.راه طولانی بود ولی مسیر را طی کردم.
در اتوبوس با دو دختر آشنا شدم که مقصد آنها هم سمینار بود.نام یکی از آنها سپیده بود و سمینار را در کانال کاریابی دیده بود.فوق لیسانس صنایع غذایی بود.
از من پرسید که چطور مطلع شدم؟
گفتم یکی از آشناهایمان مرا مطلع کرد.
پرسیدم اتاق بازرگانی هم میروید؟
او گفت:دیر از سمینارها مطلع میشوم.
ادامه دادم:من کانال اتاق را دارم.میخوای برات بفرستم؟
سپیده گفت:آره.ممنون میشم ولی این اینترنت ندارم.
جواب دادم:شمارتو بده بعدا برات بفرستم.
شماره من را گرفت و تک زنگ زد تا شماره اش بر روی همراهم بیوفتد.دوستش که همراهش بود از خاطره ای خصوصی صحبت کرد پس من هم با احترام خداحافظی کردم و با سرعت بیشتر به سمت در ورودی سالن سمینار رفتم.
وقتی وارد شدم تا ته سالن پر از آدم بود.تقریبی فکر میکنم گنجایش سالن هزار نفری بود.مثل همیشه دنبال صندلی در ردیفهای جلو بودم اما همه صندلی ها پر بود.ردیف به ردیف عقب رفتم تا بلخره صندلی ای در وسط سالن پیدا کردم.صدای آهنگ بلند بود چون کنار بلندگو نشسته بودم با این حال از جایم راضی بود.آهنگهای شادی میگذاشتند که روح آدم تازه میشد.دم در ورودی پاکتی که بهم داده بودند را باز کردم.یک بسته پلاستیکی که در درون آن موز، آب میوه سیب ترش که دوست داشتم و یک کیک قرار داشت.یک ورق کاغذ که مثل فرم های استخدامی بود قرار داشت.شروع به پر کردن فرم کردم.
دختری در کنار من نشسته بود که ظاهرا همسن من بود.عینک دور چشمی با دسته مشکی به چشم داشت.زمانی که مرا در حال پر کردن فرم دید خود نیز هم شروع به پر کردن کرد.لبخندی به او زدم تا باب صحبت باز شود و با او آشنا شوم.
یک ساعتی گذشت تا سمینار رسما شروع شود.در طول این مدت با دختری که کنارم نشسته بود صحبت کردم.به نظر کمی ناراحت می آمد.
از او پرسیدم:شما همیشه در سمینارها شرکت میکنید؟
سرش را به نشانه پاسخ منفی تکان داد و گفت:نه، من اینجا کلاس میرم.امروز استاد کلاس را پیچوند و بچه ها را فرستاد برای این سمینار.
من سرم را بعنوان تایید حرفش تکان دادم و لبخندی زدم.ظاهرا نقطه اشتراکی یافت نشد.
خانمی به عنوان مجری رو سن آمد.از دور چهره اش ناپیدا بود ولی رنگ مانتواش که سبز رنگ بود مشخص بود.وقتی حرفی برایم جذاب نباشه ناخودآگاه هواسم به جاهای دیگه پرت میشود.نمیدانم مجری چه گفت ولی اسم مردی را آورد که کتاب سنگفرش هر خیابان از طلاست را ترجمه کرده بود.نویسنده این کتاب شخص کره ای هست.آهنگ دوباره پخش شد.سالن از قبل شلوغتر شده بود.آن مرد رو سن رفت.کلماتش گریزی به گوشم میرسید.
ما برنامه ریزی کردیم که اسنوا در سال 1404 جزو 10کمپانی برتر جهان باشد.
صدای دست باعث شد این جمله را بشنوم و توجهم به ادامه آن جلب شود.
اسنوا با کمپانی الکترونیک کره کار میکند و همان محصولات کره ای در ایران هم تولید میشود.شعار ما تولید انبوه، فروش انبوه است.کمپانی اسنوای ایران و کمپانی کُوِی کره جنوبی با هم دست همکاری دادند و محصولات را در کوتاهترین زمان با کیفیت عالی از طریق دایرکت سلز به دست مصرف کننده میرسانند.
دایرکت سلز.این عبارتی آشنا برای من بود.فروش مستقیم که دو سال کرده بودم.این عبارت مرا به خاطرات گذشته ام برد.به بایدها و نبایدها.با صدای بلند آهنگ توجهم به سمت سن بازگشت.خانم مجری را دیدم که دستش را بالا برده بود و دست میزد.او گفت:
توی پوشه هایی که بهتون بدر ورود دادند بادکنک و چوبی وجود دارد.لطفا آنها را در بیاورید و بادش کنید.البته نه اونقدر که بترکه.
با گفتن این حرف صدای ترکیدن بادکنکی آمد و جمعیت از صدای خنده حاضرین منفجر شد.من در پوشه ام به دنبال بادکنک میگشتم ولی اثری از آن نبود.به گمانم پوشه من جزو پوشه های آخری بوده که داده شده و بادکنک ها تمام شده بوده.من واقعا دلم بادکنک میخواست.دختر بچه شاد و بازیگوش درونم نیازمند بازیگوشی بود.
مجری ادامه داد:همه بادکنک ها را بالا ببرید.
صدای آهنگ شادی داخل سالن را دو برابر کرد.همه بادکنکهایی که دستشان بود را تکان میدادند و میخندیدن.دختری که کنار من نشسته بود بادکنک سفیدی داشت.من هم بادکنک میخواستم تا در هوا بگیرم و تکانش بدهم.هواسم به بادکنک ها پرت بود که دختری که کنارم نشسته بود گفت:منظورش کیم چو نویسنده کتاب سنگفرشه؟توجهم به صدای مجری جلب شد که میگفت:آقای کیم مدیر فروش کمپانی کُوِی با سابقه های متنوع اش در فروش برای ما صحبت میکنند.
مرد کره ای با صورت گرد و قد بلند، چشمان بادامی و با لبخندی که در پهنای صورتش نمایان بود، کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود و کمی چاق بود برای سن آمد.او دقیقا در وسط سن ایستاد و مترجمی در پشت تریبون.آقای کیم شروع به صحبت کرد:
امروز تصمیم دارم داستان های کوچک را برایتان تعریف کنم.
او خیلی روان انگلیسی صحبت میکرد و مترجم که پسری جوان و خوش اخلاق بود ترجمه میکرد و به ما میگفت.
من در کمپانی های مختلف بودم و تجربه فروش و صادرات دارم.میخواهم تجرابیاتم را در اختیار شما قرار بدهم.بیشتر حضار امروز جوان هستند و بین 20 تا 30 سال سن دارند.من برایتان از چشم انداز صحبت میکنم.داشتن چشم انداز خیلی مهم است.چالشها ارزشمند هستند.کیا معنی چشم انداز را میدانند؟
چند نفر دستانشان را بالا آوردند.آقای کیم پسر جوانی که در ردیف سوم نشسته بود انتخاب کرد.صدایش به ردیف های عقب نرسید ولی هر چه گفت به زبان انگلیسی گفت.
با یه علمه چالش رو به رو بودی که بعضی هاش ارزشمند و بعضی هاش بی ارزش هستند.امروز ارزشمندها را انتخاب کن.خیلی از مردم میخواهند هدف انتخاب کنند اما چ باید بکنند.
در کنار سن یک ال سی دی بزرگ قرار داشت که اسلاید های آقای کیم را نشان میداد.
کسی که محصولی برای فروش دارد چند سوال باید از خودش بپرسد.اول چه چیزی میخواهی بفروشی؟چطوری میخواهی بفروشی؟چرا باید بفروشی؟