دوست خوبم گلی جان، آخر این ماه دقیقن یکسال میشود که از تو بیخبرم و فاصلهات را به شدت از من زیاد کردهای. از روزی که به بهانه مشغول بودن زیاد به کارهایت و نداشتن فرصت کافی از تو بیخبرم و کاملن متوجهم که هوشیارانه این فاصله را ایجاد و حفظ کردهای… چه کنم که خاطرات شیرین و خوش سالهای دبیرستان و پس از اون بعد این همه سال هیچ کدام کمرنگ و دور از ذهن من نشده است و تو همان دوست خوب کلاس اول دبیرستان من هستی و خواهی بود… بسیاری از چیزهایی که در زندگیم یاد گرفتهام به واسطه حضور تو و تجربیات بینظیری بود که طی این سالها با هم کسب کردیم و آنها را با هم زندگی کردیم.
حالا که بعد این همه سال در کنار هم بزرگ شدیم و زندگی آموختیم، دلم نمیخواد کدورتی کوچک که به دلیل سوء تفاهم پیش آمده از جانب یک دوست مشترک بین ما اتفاق افتاده، باعث این همه فاصله و بیخبری از هم بشه و شاید بتونه شیرینی اون روزها رو کم کنه و به مرور به گوشههای ذهنهامون برسونه… دوست خوبم کاش فرصتی پیش میومد مثل همون موقعها، همون قدیمها کنار هم توی یک کافه دنج بشینیم و از تمام خاطراتمون صحبت کنیم و حرف دل هم رو بشنویم… حالا که این روزها حتی تلفنی از حال هم خبر نداریم، بیا به رسم رفاقت اون همه سال خوب نوجوانی و جوانی، یک عصر تابستان پیاده بریم درکه، کنار رودخانه بشینیم شاتوت و گردو بخوریم و از نقشههای آیندهمون حرف بزنیم… دلم تنگ اون روزهاست که هیچ چیزی مانع حرف زدنمون و درددل هامون و حتی گلایههامون نمیشد… دوست نازنینم بیا که دلم شنیدن گلایههات رو میخواد…. کاش میشد اینها رو به خودت بگم و بگی آماده شو تو بارون بعدی منتظرتم دم در…