امروز که قرار شد راجع به تجربه و مواجهاتمون با تجربهها بنویسیم، اولین چیزی که به ذهنم اومد، تجربههای نزدیک به مرگ بود و تاثیری که این تجربیات روی زندگی و جهانبینی ما آدمها میگذاره…
۱۳ شهریور ماه ۱۳۹۸ بود که در پی یک کمردرد شدید که مادرم پیدا کرده بود و به همون دلیل یک عکس MRI از ستون فقرات و کمرش گرفته بود، پزشک رادیولوژیست تشخیص تعدادی تومور متاستاز داده در سراسر ستون فقرات و کمر داده بود… واقعن دلم نمیخواد اصلن اون روزها و لحظهها رو دوباره تصور کنم که به اندازه مرگ به مرگ نزدیک شده بودم… واقعن به اندازه چند دقیقه تمام زندگی من/ خانوادهام تغییر کرد. همیشه شنیده بودم در برابر مرگ هیچ چیزی ارزشی نداره اما واقعن این جمله رو کسی درک میکنه که مرگ رو در یک قدمی خودش یا عزیزترینهای زندگیش تجربه کنه… خلاصه که تا یک سری آزمایشها انجام بدیم و مشورت از پزشکان طراز اول انکولوژیست بگیریم، هزار بار مرگ رو در برابر چشمان خودم تجسم کردم… نمیخوام زیاد وارد جزییات بشم اما عدم تطابق عکس با نتایج آزمایشها و شرایط ظاهری مادرم هیچ تطابقی نداشتند و بعد از دو ماه مرگ و زندگی متوجه شدیم که تظاهرات عکس به دلیل وجود یک بیماری خودایمنی بوده که چنین اشتباه عجیبی رو سبب شده بود… به هر حال هنوز یادآوری اون روزهایی که سختترین، غمگینترین و سنگینترین روزهای زندگی من بود، حالم رو دگرگون میکنه اما یادآوری تاثیری که اون اتفاق در رندگی من گذاشت، به اندازه تمام عمرم و حتی ببشتر از عمرم درسهای اخلاقی داشت. معتقدم که اون اتفاق مسیر فکری و روحی من رو به کلی تغییر داده: خییلی بیشتر از همیشه در لحظه حال هستم و همیشه در تلاشم تا قدر هر لحظه از زندگی رو با تمام وجود بچشم و مزهمزه کنم که به ثانیهای شاید همه چیز تموم بشه…
خلاصه که قدر عزیزانمون رو بدونیم که شاید لحظهای دیگر هیچ چیزی نباشد…
به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مـپوشان هرگز…!!
زندگی ذره کاهیست
که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست
که خارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هرخار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دوسه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم … (کیوان شاهبداغی)