سالهاست که در یک اداره دولتی با قوانین سختگیرانه که کاملن با روحیه من متناقض هست، مشغول کار هستم و حتی الان که نزدیک ۱۴ ساله اونجا سابقه کار دارم، هنوز نتونستم خودم را خیلی با شرایطش وفق بدم؛ راستش هنوز بعد این همه سال صبحها همیشه در حال بدو بدو هستم تا آخرین ثانیهها بتونم کارتم رو به دستگاه حضور و غیاب نزدیک کنم و باز روز از نو و روزی از نو…. برای خودمم عجیبه چطور خودم رو با این شرایط هماهنگ کردم و همچنان هستم! ?
یکی از خوبیهای این اداره که دلم رو بهش خوش کردهام، معدود دوستان خوبی هست که هر از گاهی باهم همکار میشیم. آهان راستی ما مراجعه کننده بیرونی خیلی کم داریم و معمولا خود همکاران اداره هستند. خلاصه که یک روز همگی مشغول کار بودیم و یک نفر مراجعه کننده هم اومده بود داخل اتاق ما نشسته بود و ظاهرا متوجه ما نبود و منتظر بود؛ دوستم هم به شدت سرش تو کامپیوتر بود و داشت کارش رو انجام میداد. من اومدم دوستم رو صدا کنم که با هم به یک موضوعی توجه کنیم و در موردش صحبت کنیم که دیدم او اصلن متوجه اینکه من دارم خطاب قرارش میدم، نیست!! من هم برای اینکه توجهش رو به خودم جلب کنم، آروم گفتم:«پیشت، پیشت» دیدم حواسش نیست، ناخودآگاه کمی بلندتر با «پیشت» مورد خطاب قرارش دادم. چشمتون روز بد نبینه که این آقا که سرش پایین بود و حواسش به ما نبود، فکر کرد این «پیشت» گفتن من خطابش اوست!! با نگاهی کاملن متعجب به سمت من برگشت و من که تازه متوجه اتفاقی شدم که افتاده بود، خودم رو پشت مانیتور قایم کردم؛ اما نگاه متعجب اون مراجعه کننده نمیگذاشت آروم بشینیم. تا اون آقا از اتاق ما رفت بیرون، دایره ما منفجر شد از خنده ما ۵ نفر که تصور قیافه اون مراجعه کننده بنده خدا که فکر میکرد شاید من با این لفظ، خطاب قرارش دادم… خلاصه که هنوز یادآوریش دلم رو از درون قلقک میده و میخندونتم ??