لازم به ذکر هست که این متن دارک میباشد پس اگر حال روحی خوبی ندارید از خواندن آن اجتناب کنید.
گاهی به هر دری که میزنی نمی شود که نمی شود که نمی شود. گاهی شاید گاهی امیدی سو سو بزند ته دلت و تو بند بشوی به آن ولی نمی شود که نمی شود که نمی شود.
یه روزی حدود دوسال پیش امیدوار بودم. دنیا راحت بود. رسیدن محال نبود. دنیا عادلانه بود. ولی الان شک دارم به همه ی آنها. شک دارم به آدم های اطرافم به جایگاهایشان به دارای هایشان؛ به لیاقتشان!
ولیکن کاری از دستم بر نمیاید، میپذیرم و باز مثل احمق ها به دنبال یک سو سوی دیگر میدوم. نمیگویم ناامیدم که هستم ولی هنوز جوانم و نفس دارم پس ادامه میدهم. نه اینکه بخواهم که ادامه بدهم؛ نه. برای دیگران ادامه میدهم. برای خواهر کوچکترم که اگر من زمین بخورم اون هم میخورد. برای مادرم که سو سوی امید دلش هستم و نمی خواهم جزو نمی شود هایش باشم.
برای آنها ادامه میدهم...
کارها به ظاهر روال، نمودار ها به ظاهر صعودی و افراد به ظاهر موفق ولی فقط کسی که در بطن آنهاست میداند که از این خبر ها نیست. موفقیتی که میبینید واقعیست ولی لبخندی که میبینید نه!
حال امروز مردم حال دوران اولیه انسان است. آن زمان که همه چیز جدید و ترسناک بود. آن زمان که انسان سردرگم دور خودش میچرخید و هر لحظه به یک چیز ترسناک و جدید بر میخورد. آن زمان که انسان شادمان بود از کشف آتش و لذت میبرد از گوشت پخته شده، نمی دانست که این آتش شگفت انگیز روزی خانه او را به آتش میکشد. نمی دانست و نمی دانیم که هر چیز جدیدی بهایی دارد. هیچ چیز در این دنیا رایگان نیست. خودتان را گول نزنید، بهایش را بعداً خواهید پرداخت.
به امید روزی که بهایی نپردازیم و امیدی واقعی در خونه هایمان را بزند...
پ.ن: با یه پست دارک برگشتم و اصلا برگشت خوبی نیست ولی خب دلم میخواست بنویسم و نوشتم اگه بد بود یا تلخ بود به بزرگی خودتون ببخشید :)