ویرگول
ورودثبت نام
Sara nikpeyman
Sara nikpeyman
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

محبت یا تنفر؟

نزدیک دو هفته پیش من از دوست عزیزم کیانا دو تا کتاب امانت گرفتم یکی از اون کتاب های «کشتی های هوایی» بود. کتاب خیلی کوتاهی بود. راستش رو بخوام بگم کتابی نبود که انتظارش رو داشتم. جدایی از داستان جالبی که داشت یه چیز کتاب منو خیلی جذب کرد. شخصیت پسر نوجون داستان به شدت برام آشنا بود، انگار که هر روز توی کوچه و خیابون میبینمش....
یکم که به پسر نوجون فکر کردم یادم اومد چرا انقدر برام آشناست. اصلا چرا انقدر این داستان برام آشناست. همه ی ما از بزرگ تا کوچیک، پیر و جون توی خیابون راه میریم رو به مردم نگاه می کنیم. غمشون رو میبینم، شادی شون رو میبینیم ولی چی میشه که راحت از کنارشون رد میشیم. عادت نمی دونم اسمش رو بزارم موهبت الهی یا عذاب الهی. ماها، ما آدما عادت کردیم. به همه چی. به درد دیگران، به ندید گرفتن تنهایی دیگران، به نبودن آدم های مهم زندگیمون و... . خیلی از بچه ها رو میبینیم، بچه های ۳تا۸،۹ ساله که دست همشون تبلت هست، اسباب بازی آنچنانی و کلی چیز دیگه که دوران بچگی ما برامون آرزو بود. ولی به یه چیز دقت کردین؟ وابستگی که ما به پدر و مادرامون داشتیم اونا ندارن. مثلاً من خودم یادمه خونه هیچ کس نمی موندم مگر اینکه مامانم باشه حتی برای یک ساعت!. اما الان انگار بچه ها عادت کردن به نبودن مادر و پدرشون، به نبودن عزیزانشون. می دونی من فکر می کنم هیچ کس یک شبه از یک نفر متنفر نمیشه. اول نسبت به اون فرد بی تفاوته، بعد ناراحته، بعد دلیل بدبختیش می دونتش و بعد متنفر میشه. توی کتاب پسر داستان از بچگی توی امکانات بزرگ شده بود همه چی داشت. از معلم خصوصی، کامپیوتر و... . پدر پسر یه آدمی بود که دوست داشت همه آدم ها، تحت کنترلش باشن. به گفته پسر به همین دلیل با مادرش که زن احمقی بود ازدواج کرد. پسر اول درمورد مادر و پدرش بی تفاوت بود در واقع عادت کرده بود از اونا ها توقع درک یا حمایت از رویاهایش رو نداشته باشه، بعد به خاطر رفتار های احمقانه مادرش و کنترل بیش از حد پدرش ناراحت بود و بعد متنفر شد. طوری که روزی که فهمید پدرش اونو توسط یه آینه بدون جیوه از اتاق کارش نگاه می کنه اونقدر خشم خفته توش ناگهانی فوران کرد که هم مادر و هم پدرش رو به قتل رسوند. جالب این بود که از کشتنشون هم پشیمون نبود. نمی دونم تقصیر پدر و مادر بود که انقدر غفلت کردند که این خشم توی وجود پسر تلنبار شده بود یا تقصیر پسر که به روش درست خشمش رو تخلیه نکرده بود ولی روندش خیلی آشناست، کاری که امروزه مادر و پدر ها دارن با بچه هاشون می کنن. بچه ها دارن به نبود احساسات خوب عادت میکنن. ما این احساسات خوب رو از پدر و مادرمون میگیریم ولی اگه پدر و مادر نباشه چی؟ اونوقت احساس خوبی هم نیست، اونوقت وابستگی، نگرانی هم نیست. اونوقت حتی اگه اون پدر و مادر بمیرن هم کک بچه نمیگزه. چقدر تاسف باره این موضوع.
خلاصه اینا رو گفتم که بگم‌ دنیا داره جای عجیبی میشه، یه دنیا بی نهایت بی رحم و بی احساس. امیدوارم توی این دنیای سرد یکم گرمی محبت به هم ببخشیم مخصوصا به کوچولو های دور و ورمون.



پ ن: راستی من یه پیج معرفی کتاب دارم. همین کتاب هایی رو که می خونم اونجا معرفیشون می کنم. اگه دوست داشتین یه سری بزنید. آیدیش: book._.wormmm

پدر مادرمحبّتتنفرکشتی های هوایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید