Sara nikpeyman
Sara nikpeyman
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پایان خوش


امروز یه روز خاص بود برام. با اینکه گفته بودم تا بعد از کنکور پست نمی زارم مخصوصا پست با نوشتار عامیانه ولی دیدم حیفه این روز خاص رو ثبتش نکنم، واسه ای همین با خودم گفتم قبل از اینکه روی خاطره امروز خاک بشینه و تیره و تار بشه یه پست در موردش بنویسم.
امروز آخرین امتحان از آخرین سال تحصیلی من به عنوان یک دانش آموز برگزار شد، بگذریم که در حد پاس شدن نوشتم و اصلا هم از این موضوع ناراحت نیستم چون به نظرم یه 10 باید توی دبیرستان می گرفتم و نمی دونم چرا این 10 به سال دوازدهم افتاد...
صبح ساعت هفت همراه با کیانا به سمت حوضه رفتیم. روز پر انرژی رو شروع کردم و هر لحظه هم به این حال خوبم اضافه میشد. البته نه تنها من که کیانا و باقی دوستانمون هم همین حال و هوا رو داشتند. ولی درست زمانی که توی صف بازرسی حوضه بودیم، یه بغض گلوم رو گرفت. از قضا کیانا هم احساس افسردگی و ناراحتی رو داشت. انگار که با شک به خودت میایی و تازه می فهمی چی شده!
باور نمی کردیم 12 سال تموم توی این نظام شاهکار آموزش دوام آوردیم. احساس خلاء می کردیم. انگار از درون تهی شده بودیم. واقعا گذشت؟ زود نگذشت؟
نمی دونم واقعا حال غیر قابل توصیفی هست. می دونی از یه طرف حس می کردیم وقتمون تباه شده. خب 12 سال زمان کمی نیست یعنی اصلا زمان کمی نیست!. ولی از یک طرف هم خوشحال بودیم، دوست هایی خوبی پیدا کردیم و چیزهای زیادی رو یاد گرفتیم. انگار این دو حس هم دیگر رو خنثی می کردند و ما توی یه بی حسی مطلق غرق بودیم. خلاصه با تمام این احساسات امتحان را دادیم و از حوضه بیرون اومدیم. یکی از سخت ترین لحظه ها، لحظه ای هست که باید از هم کلاسی هات خدافظی کنی. همون های که یک سال یا چند سال با آنها خندیدی، گریه کردی، حرص خوردی، نقشه های شوم کشیدی و... و حالا وقت خدافظی رسیده. چقدر سخته، گریه مون گرفته بود.
بعد از لحظات فوق دراماتیک با بچه ها خدافظی کردیم، با یه اکیپ هفت نفره به قصد گردش راهی مسیر خونه شدیم. انقدر توی راه حرف زدیم، گفتیم و خندیدیم، عکس گرفتیم و راه رفتیم که وقتی به وسط هایی شهرک رسیدیم گشنه شده بودیم. تمام شهرک را به دنبال یه بستنی فروشی باز گشتیم ولی هیچ بستنی فروشی باز نبود. البته شاید ما ساعت بدی رو برای بستنی خوردن انتخاب کردیم. 10 صبح که زود نیست نه؟
با کلی نذر و نیاز و قسم دادن خدا به پیامبرای محبوبش بلاخره یه بستنی فروشی باز پیدا کردیم و با خوش حالی به سمت اون هجوم بردیم. از قضا یکی از همکلاسی های دوره راهنمایمون رو دیدیم و چه خاطرات خوبی که توی ذهنمون مرور نشد. بعد از خوردن سفارش هامون با چشم هایی که برق می زدند دوباره تصمیم کبری گرفتیم. امروز روز انرژیه.
با خوردن بستنی باز هم جایی یک بستنی دیگه رو هم داشتیم پس به قصد بستنی فروشی سر کوچه ما به راه افتادیم. البته که بسته بودن مغازه بستنی فروشی توی ذوقمون زد ولی هیچ اتفاقی نمی تونست شیرینی امروزمون رو از بین ببره. سر کوچه با یکی دو تا از بچه ها قرار گذاشتیم که روز کنکور کیانا بریم حوضش و خراب شیم سرش و بعدش هم بریم گردش. البته که نقشه هایی شیطانی تری هم داریم ولی به کیانا نمیگیم چون اگه بگیم محل حوضش رو بهمون نمی گه. :)
خلاصه که امروز گذشت و چقدر هم شیرین گذشت. با اینکه مدرسم تموم شده و دیگه قرار نیست بهم بگن دانش آموز ولی بازم حس سبک بالی دارم. انگار که باری که 12 سال هست به دوش می کشیدم رو امروز زمین گذاشتم و از این بابت خوشحالم.

آخرین روز از آخرین سال تحصیل در مدرسه به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۵.

مدرسهامتحان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید