ویرگول
ورودثبت نام
پادکست اسطوره ای تحوت
پادکست اسطوره ای تحوت
خواندن ۱۷ دقیقه·۳ ماه پیش

اپیزود هجدهم- کتاب اسطوره شناسی - هرکول

اُوید برخلاف روش معمولاً بسیار دقیق خود برا بیان جزئیات، زندگی هرکول را بسیار مختصر بیان می‌کند. او هرگز تمایلی به تمرکز بر اعمال قهرمانانه ندارد؛ بلکه بیشتر داستان‌های احساسی را دوست دارد. در نگاه اول به نظر عجیب می‌رسد که او از کشتن همسر و فرزندان هرکول گذر کرده است، اما آن داستان توسط یک استاد یعنی اوریپید، شاعر قرن پنجم پیش از میلاد، گفته شده بود و احتمالاً این کناره‌گیری اوید به دلیل هوش او بود. او درباره هیچ یک از افسانه‌هایی که تراژدی‌نویسان یونانی می‌نویسند چیز زیادی نمی‌گوید.

او همچنین از یکی از معروف‌ترین داستان‌ها درباره هرکول، یعنی آزاد کردن آلکستیس Alcestis از مرگ، که موضوع یکی دیگر از نمایشنامه‌های اوریپید بود، گذر می‌کند. سوفوکل، نمایشنامه نویس سونانی معاصر اوریپید، توصیف می‌کند که چگونه قهرمان مرد. ماجراجویی او با مارها زمانی که نوزاد بود توسط پیندار در قرن پنجم پیش از میلاد و توسط تئوکریتوس در قرن سوم قبل از میلاد گفته شده است.

در روایت خانم ادیت همیلتون از هرکول به جای استفاده از پیندار، که یکی از دشوارترین شاعران برای ترجمه یا حتی خلاصه کردن است از داستان‌های دو شاعر تراژیک در کنار تئوکریتوس استفاده شده. برای بقیه موارد نیز از آپولودوروس پیروی شده، نویسنده نثر قرن اول یا دوم میلادی که تنها نویسنده‌ای است به جز اوید که زندگی هرکول را به طور کامل بیان می‌کند.

بزرگترین قهرمان یونان هرکول بود. او شخصیتی از دسته‌ای کاملاً متفاوت از قهرمان بزرگ آتن، تزئوس، بود. او چیزی بود که همه یونان به جز آتن بیشترین تحسین را نسبت به وی داشتند. آتنی‌ها متفاوت از دیگر یونانی‌ها بودند و بنابراین قهرمانشان نیز متفاوت بود. البته تزئوس شجاع‌ترینِ شجاعان بود، همان‌طور که همه قهرمانان هستند، اما برخلاف دیگر قهرمانان، او به اندازه شجاعتش، مهربان و دارای عقل بزرگ و همچنین نیروی بدنی عظیم بود. طبیعی بود که آتنی‌ها چنین قهرمانی داشته باشند زیرا آنها به افکار و ایده‌ها به گونه‌ای ارزش می‌دادند که هیچ بخش دیگری از کشور چنین نمی‌کرد. در تزئوس، ایده‌آل آنها تجسم یافت. اما هرکول آنچه را که بقیه یونان بیشتر ارزش می‌گذاشتند مجسم می‌کرد. ویژگی‌های او همان چیزهایی بودند که یونانی‌ها به طور کلی به آن‌ها احترام می‌گذاشتند و تحسین می‌کردند. به جز شجاعت بی‌نظیر، این ویژگی‌ها چیزهایی نبودند که او را از تزئوس متمایز ‌کنند.

هرکول قوی‌ترین مرد روی زمین بود و اعتماد به نفس بی‌نظیری که نیروی بدنی عظیم می‌بخشد را داشت. او خود را هم‌تراز با خدایان می‌دانست - و برای اینکار دلیل داشت. خدایان به کمک او نیاز داشتند تا غول‌ها را شکست دهند. در پیروزی نهایی المپی‌ها بر پسران خشن زمین، تیرهای هرکول نقش مهمی ایفا کردند. او با خدایان به همان صورت برخورد می‌کرد. یک بار که کاهنه در دلفی پاسخی به سوال او نداد، او سه‌پایه‌ای که کاهنه روی آن نشسته بود را گرفت و اعلام کرد که آن را خواهد برد و یک اوراکل و پیش‌گو برای خود خواهد داشت.

آپولو، این را تحمل نکرد، اما هرکول کاملاً مایل به جنگیدن با او بود و زئوس مجبور شد مداخله کند. با این حال، دعوا به راحتی حل شد. هرکول نسبت به این موضوع خوش‌طینت بود. او نمی‌خواست با آپولو درگیر شود، او فقط می‌خواست پاسخی از پیش‌گو بگیرد. اگر آپولو پاسخ را می‌داد، موضوع از نظر او حل شده بود. آپولو نیز، در برابر این شخص بی‌پروا، احساس تحسین نسبت به جسارت او داشت و باعث شد کاهنه پاسخ را بدهد.

در تمام زندگی خود، هرکول اعتماد به نفس کاملی داشت که مهم نبود چه کسی در برابر او قرار می‌گیرد، او هرگز شکست نخواهد خورد و حقایق این را ثابت کردند. هر زمان که با کسی می‌جنگید، نتیجه از قبل مشخص بود. او تنها می‌توانست توسط نیرویی فوق‌طبیعی مغلوب شود. هرا از نیروی خود علیه او با استفاده کرد و در نهایت او توسط جادو کشته شد، اما هیچ چیز زنده‌ای در هوا، دریا یا روی زمین هرگز او را شکست نداد.

هوش نقش بزرگی در هیچ‌یک از کارهای او نداشت و اغلب به وضوح غایب بود. یک بار وقتی که خیلی گرمش بود، پیکیانش را به سمت خورشید نشانه گرفت و تهدید کرد که او را خواهد زد. بار دیگر، وقتی قایقی که در آن بود توسط امواج تکان می‌خورد، به آب‌ها گفت که اگر آرام نشوند، آن‌ها را مجازات خواهد کرد. هوشش قوی نبود، اما احساساتش بسیار قوی بودند.

احساساتش به سرعت برانگیخته می‌شدند و ممکن بود از کنترل خارج شوند، مانند زمانی که آرگو را رها کرد و در غم ناامیدانه‌ای که به خاطر از دست دادن جوانی که زره اش را حمل میکرد یعنی هیلاس دچار شد، همه رفقا و جستجوی پشم زرین را فراموش کرد. این حد از احساس عمیق در مردی با این نیروی عظیم به طرز عجیبی جذاب بود، اما همچنین ضررهای بزرگی هم داشت. او انفجارهای ناگهانی از خشم شدید داشت که همیشه برای اهداف غالباً بی‌گناه، مرگبار بود. وقتی که خشمش فروکش می‌کرد و به خود می‌آمد، از خود پشیمانی بی‌نهایتی نشان می‌داد و به هر مجازاتی که قرار بود به او تحمیل شود، به طور فروتنانه‌ای موافقت می‌کرد.

بدون رضایتش، هیچ‌کس نمی‌توانست او را مجازات کند - با این حال هیچ‌کس هرگز این‌قدر مجازات تحمل نکرده است. او بخش بزرگی از زندگی‌اش را صرف جبران یک کار ناموفق پس از دیگری کرد و هرگز علیه تقاضاهای تقریباً غیرممکنی که به او تحمیل می‌شد، شورش نکرد. گاهی اوقات وقتی دیگران مایل بودند او را تبرئه کنند، خودش را مجازات می‌کرد.

این خنده‌دار بود که او را به فرماندهی یک پادشاهی بگمارند، آنطور که تزئوس گمارده شد؛ او بیش از حد مشغول کنترل خود بود. او هرگز نمی‌توانست ایده جدید یا بزرگی را مانند قهرمان آتنی بیاندیشد. فکر کردن او محدود به یافتن راهی برای کشتن یک هیولا بود که قصد کشتن او را داشت. با این حال، او بزرگی واقعی داشت. نه به این دلیل که شجاعت کامل بر اساس قدرت بی‌نظیر داشت، که این صرفاً یک امر بدیهی بود، بلکه به این دلیل که با پشیمانی از کارهای نادرست و تمایلش به انجام هر کاری برای جبران آن، بزرگی روحش را نشان می داد. اگر فقط او کمی بزرگی ذهن نیز داشت، حداقل به اندازه‌ای که او را به راه‌های منطقی هدایت کند، او قهرمان کاملی می‌شد.

هرکول در تبس به دنیا آمد و برای مدت طولانی به عنوان پسر آمفیتریون، یک ژنرال برجسته، شناخته می‌شد. در آن سال‌های اولیه او آلکیدس نامیده می‌شد، یا اولاد آلکیوس که پدر آمفیتریون بود. اما در واقع او پسر زئوس بود که در شکل آمفیتریون به نزد همسر وی یعنی آلکمنه رفته بود، زمانی که ژنرال در حال جنگ بود. او دو فرزند به دنیا آورد، هرکول از زئوس و ایفیکلس Iphicles از آمفیتریون.

تفاوت در تبار پسران به وضوح در نحوه واکنش هر کدام در برابر خطر بزرگی که قبل از یک سالگی به آنها رسید نشان داده شد. هرا، مانند همیشه، به شدت حسود بود و تصمیم گرفت هرکول را بکشد. یک شب آلکمنه هر دو کودک را شست و به آنها شیر داد و آنها را در تختشان گذاشت و با نوازش گفت: "بخوابید، عزیزانم، روح من. خواب و بیداری خوشی داشته باشید." او گهواره را تکان داد و در لحظه‌ای کودکان به خواب رفتند. اما در تاریک‌ترین زمان در نیمه‌شب که همه چیز در خانه ساکت بود، دو مار بزرگ به اتاق کودکان خزیدند.

در اتاق نوری بود و وقتی دو مار بالای تخت بلند شدند، با سرهای چرخان و زبان‌های لرزان، کودکان بیدار شدند. ایفیکلس جیغ کشید و سعی کرد از تخت خارج شود، اما هرکول نشست و موجودات مرگبار را از گلویشان گرفت. آنها چرخیدند و دور بدن او پیچیدند، اما هرکول آنها را محکم نگه داشت. مادر با شنیدن جیغ‌های ایفیکلس، شوهرش را صدا زد و به سوی اتاق کودکان دوید. هرکول را دید که در حال خنده بود و در هر دست یک بدن بی‌جان داشت. او با خوشحالی آنها را به آمفیتریون داد. آنها مرده بودند. همه فهمیدند که سرنوشت این کودک برای کارهای بزرگ است. تی‌رسیاس، پیامبر نابینای تبس، به آلکمنه گفت: "سوگند می‌خورم که بسیاری از زنان یونانی وقتی که عصرها پشم می‌ریسند از این پسرت و تو که او را به دنیا آوردی خواهند خواند. او قهرمان تمام بشریت خواهد بود."

توجه زیادی به آموزش او شد، اما یاد دادن چیزی به او که تمایلی به یادگیری آن نداشت، کار خطرناکی بود. به نظر می‌رسد او موسیقی را دوست نداشت، که بخش بسیار مهمی از آموزش یک پسر یونانی بود، یا شاید معلم موسیقی خود را دوست نداشت. او با فلوت به معلمش حمله کرد و او را کشت. این اولین باری بود که او بدون قصد ضربه‌ای مرگبار وارد کرد. او قصد کشتن موسیقی‌دان بیچاره را نداشت؛ فقط به تحریک لحظه‌ای و بدون فکر عمل کرد، تقریباً از قدرت خود آگاه نبود. کودک متأسف بود، خیلی متأسف، اما این مانع از تکرار این کار نشد.

او موضوعات دیگر مانند شمشیربازی، کشتی و رانندگی را با میل بیشتری یاد گرفت و معلمانش در این زمینه‌ها همگی زنده ماندند. تا زمانی که هجده ساله شد، کاملاً بالغ شده بود و به تنهایی شیر تسپیان Thespian که در جنگل‌های کیثارون Cithaeron زندگی می‌کرد را کشت. از آن پس همیشه پوست آن حیوان را به عنوان یک شنل با سر آن به عنوان کلاه می‌پوشید.

کار بعدی او مبارزه و شکست مینیان‌ها بود، که از تبسی‌ها خراج سنگینی می‌گرفتند. شهروندان سپاسگزار او به عنوان پاداش شاهزاده خانم مگارا را دادند. هرکول به او و فرزندانشان وفادار بود و با این حال این ازدواج برای او بزرگترین غم زندگی‌اش و همچنین آزمایش‌ها و خطراتی را که هیچ‌کس قبل یا بعد از آن تجربه نکرد، به همراه داشت. وقتی مگارا سه پسر برای او به دنیا آورد، هرکول دیوانه شد. هرا که هرگز خطایی را فراموش نمی‌کرد و همچنان کینه رکول را در دل داشت، این دیوانگی را به او فرستاد. قهرمان یونان فرزندانش و همچنین مگارا را که سعی داشت از کوچکترینشان محافظت کند، کشت. سپس عقلش بازگشت.

او خود را در تالار خون‌آلودش یافت، در حالی که اجساد پسران و همسرش در کنارش بودند. او هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفاقی افتاده است، چگونه آن‌ها کشته شده‌اند. تنها لحظه‌ای پیش، همان‌طور که به نظرش می‌رسید، همه با هم صحبت می‌کردند. وقتی او در آنجا ایستاده بود در حالی که کاملاً گیج بود، مردم وحشت‌زده‌ای که از دور او را تماشا می‌کردند، دیدند که دیوانگی تمام شده است و آمفیتریون جرات کرد به او نزدیک شود. هیچ راهی برای پنهان کردن حقیقت از هرکول وجود نداشت. او باید می‌دانست که چگونه این وحشت رخ داده است و آمفیتریون به او ماجرا را گفت.

هرکول به حرف‌هایش گوش داد؛ سپس گفت: "و من خود قاتل عزیزترین‌هایم هستم." آمفیتریون با لرز پاسخ داد: "بله، اما تو دیوانه بودی." هرکول به توجیه ضمنی توجهی نکرد و گفت :"آیا باید جان خود را ببخشم؟ من برای این مرگ‌ها از خودم انتقام خواهم گرفت." اما قبل از اینکه بتواند بیرون بدود و خود را بکشد، حتی وقتی که قصد داشت این کار را بکند، هدف ناامیدانه‌اش تغییر کرد و زندگی‌اش نجات یافت. این تغییر که چیزی کمتر از یک معجزه نبود برای بازگرداندن هرکول از احساسات جنون‌آمیز و عمل خشونت‌آمیز به عقل سلیم و پذیرش غم، توسط خدایی که از آسمان فرود آمده باشد، صورت نگرفت. این معجزه توسط دوستی انسانی رخ داد.

دوستش و پسر عمویش تزئوس در برابر او ایستاد و دستانش را دراز کرد تا آن دستان خون‌آلود را بگیرد. به این ترتیب، طبق ایده رایج یونانی، خودش آلوده می‌شد و در گناه هرکول شریک می‌شد. او به هرکول گفت : "عقب نکش، نمی‌گذارم مرا از این مشارکت بازداری. بدی که با تو تقسیم می‌کنم برای من بدی نیست. و به حرفم گوش کن. مردان بزرگ می‌توانند ضربات آسمان را تحمل کنند و نلرزند". هرکول گفت: «آیا می‌دانی چه کرده‌ام؟» تزئوس پاسخ داد: «این را می‌دانم که غم‌های تو از زمین تا آسمان می‌رسد." هرکول جواب داد : "پس من خواهم مرد" تزئوس گفت: "هیچ قهرمانی این کلمات را نمیگوید." هرکول فریاد زد: «چه کاری می‌توانم جز مردن انجام دهم؟ زندگی کنم؟ به عنوان مردی نشان‌شده، تا همه بگویند، 'ببین. او همان است که همسر و پسرانش را کشت'! همه جا زندانبانان من، عقرب‌های تیز زبانوجود خواهند داشت." تزئوس پاسخ داد: «حتی با این حال، رنج بکش و قوی باش. تو با من به آتن خواهی آمد، خانه‌ام و همه چیزها را با من تقسیم خواهی کرد. افتخار کمک به تو به من و به شهر بزرگی خواهد داد." سکوتی طولانی برقرار شد. سرانجام هرکول با کلماتی آهسته و سنگین صحبت کرد. «پس بگذار چنین باشد، قوی خواهم بود و منتظر مرگ می‌مانم.»

دو قهرمان به آتن رفتند، اما هرکول مدت زیادی در آنجا نماند. تزئوس، که متفکر بود، ایده‌ای را که یک مرد می‌تواند در حالی که نمی‌داند چه می‌کند، گناهکار به قتل باشد و اینکه کسانی که به چنین شخصی کمک می‌کنند می‌توانند آلوده محسوب شوند، رد کرد. آتنی‌ها موافقت کردند و قهرمان بیچاره را استقبال کردند. اما او خودش نمی‌توانست چنین ایده‌هایی را درک کند. او نمی‌توانست به این موضوع فکر کند؛ تنها می‌توانست احساس کند. او خانواده‌اش را کشته بود. بنابراین آلوده بود و آلوده کننده دیگران.

هرکول سزاوار این بود که همه از او با نفرت دوری کنند. در دلفی، جایی که برای مشاوره با اوراکل رفت، کاهنه نیز موضوع را همانند او می‌دید. پس به او گفت که نیاز به تطهیر دارد و تنها یک توبه وحشتناک می‌تواند این کار را انجام دهد. برای اینکار هرکول را به نزد پسر عمویش، یوریستئوس Eurystheus ، پادشاه میسنه (در برخی داستان‌ها تیرینس) فرستاد و به او گفت که به هر چیزی که او می‌طلبد تسلیم شود. او با میل پذیرفت و آماده بود هر کاری را که می‌توانست وی را دوباره پاک کند انجام دهد. از بقیه داستان مشخص است که کاهنه می‌دانست یوریستئوس چگونه شخصی است و اینکه او بدون شک هرکول را به طور کامل پاکسازی خواهد کرد.

یوریستئوس به هیچ وجه احمق نبود، بلکه ذهنی بسیار مبتکرانه داشت، و وقتی قوی‌ترین مرد روی زمین با فروتنی نزد او آمد تا برده‌اش شود، او مجموعه‌ای از توبه‌ها را طراحی کرد که از نظر دشواری و خطر نمی‌توانست بهتر از این باشد. با این حال، باید گفت که او توسط هرا کمک می‌شد. تا پایان زندگی هرکول، هرا هرگز او را به خاطر پسر زئوس بودن نبخشید. وظایفی که یوریستئوس به او داد تا انجام دهد به "کارهای هرکول یا the Labors of Hercules " معروف است. این وظایف دوازده تا بودند و هر کدام تقریباً غیرممکن بود.

اولین وظیفه کشتن شیر نِمیا بود، جانوری که هیچ سلاحی نمی‌توانست به آن آسیب برساند. هرکول این مشکل را با خفه کردن شیر تا حد مرگ حل کرد. سپس او جسد بزرگ را بر پشت خود بلند کرد و به میسن برد. پس از آن، یوریستئوس که مردی محتاط بود، اجازه نداد او وارد شهر شود. او دستوراتش را از دور به قهرمان می‌داد.

دومین کار این بود که به لِرنا Lerna برود و موجودی با نه سر به نام هیدرا که در باتلاقی در آنجا زندگی می‌کرد را بکشد. این کار بسیار سخت بود، زیرا یکی از سرها جاودانه بود و بقیه تقریباً به همان اندازه بد بودند، زیرا وقتی هرکول یکی از سرها را قطع می‌کرد، دو سر دیگر به جای آن می‌رویید. با این حال، او توسط برادرزاده‌اش ای یولاوس Iolaus کمک می‌شد که یک مشعل سوزان برای او آورد که با آن گردن‌های قطع‌شده را می‌سوزاند تا نتوانند دوباره رشد کنند. وقتی همه سرها قطع شدند، او سر جاودانه را با دفن کردن آن زیر یک سنگ بزرگ از بین برد.

سومین کار این بود که یک گوزن با شاخ‌های طلایی، مقدس یا وقف شده به آرتمیس، که در جنگل‌های سرینیتیا Cerynitia زندگی می‌کرد، زنده بازگرداند. او می‌توانست به راحتی آن را بکشد، اما گرفتن آن به صورت زنده چیز دیگری بود و او یک سال کامل در کمین گوزن بود تا موفق شد.

چهارمین کار این بود که یک گراز بزرگ که در کوه اریمانتوس Erymanthus لانه داشت را به دام بیندازد. او حیوان را از یک مکان به مکان دیگر تعقیب کرد تا اینکه حیوان خسته شد؛ سپس آن را به جایی که برف زیادی باریده بود راند و به دام انداخت.

پنجمین کار این بود که اصطبل‌های اوگیاس را در یک روز تمیز کند. اوگیاس هزاران گاو داشت و طویله‌هایشان سال‌ها تمیز نشده بود. هرکول مسیر دو رودخانه را منحرف کرد و آن‌ها را از میان اصطبل‌ها عبور داد و به این ترتیب در یک سیلاب بزرگ تمام کثافات را در زمانی کوتاه شست و برد.

ششمین کار این بود که پرندگان استیمفالوسی Stymphalian را که به دلیل تعداد زیادشان بلای جان مردم استیمفالوس شده بودند، دور کند. آتنا به او کمک کرد تا آن‌ها را از مخفیگاهشان بیرون کند، و هنگامی که پرندگان پرواز کردند، هرکول آن‌ها را هدف قرار داد و کشت.

هفتمین کار این بود که به کرت برود و گاو وحشی و زیبایی که پوزئیدون به مینوس داده بود را از آنجا بیاورد. هرکول آن گاو را در بند کرد، در قایقی گذاشت و به یوریستئوس آورد.

هشتمین کار این بود که مادیان‌های آدم‌خوار شاه دیومدس Diomedes از تراکیه را بگیرد. هرکول ابتدا دیومدس را کشت و سپس بدون مقاومت مادیان‌ها را دور کرد.

نهمین کار این بود که کمربند هیپولیتا Hippolyta ، ملکه آمازون‌ها را بازگرداند. وقتی هرکول رسید، ملکه با مهربانی وی را ملاقات کرد و به او گفت که کمربند را خواهد داد، اما هرا مشکلاتی را به وجود آورد. او آمازون‌ها را واداشت که فکر کنند هرکول قصد دارد ملکه‌شان را برباید، و آن‌ها به کشتیش حمله کردند. هرکول، بدون هیچ فکری به اینکه هیپولیتا چقدر مهربان بوده، بلافاصله او را کشت، و فکر کرد که او مسئول حمله است. او توانست با دیگران بجنگد و با کمربند فرار کند.

کار دهم این بود که گاوهای گریون را بازگرداند، که یک هیولای دارای سه بدن بود و در اریتیا، یک جزیره در غرب، زندگی می‌کرد. در راه رسیدن به آنجا، هرکول به سرزمینی در انتهای مدیترانه رسید و به عنوان یادبود سفر خود دو سنگ بزرگ بنا کرد که به نام ستون‌های هرکول شناخته می‌شوند (امروزه کوه جبل‌الطارق و سئوتا now Gibraltar and Ceuta). سپس گاوها را گرفت و به میسن برد.

کار یازدهم سخت‌ترین کار تا آن زمان بود. او باید سیب‌های طلایی هسپریدها Hesperides را بازمی‌گرداند، و نمی‌دانست آن‌ها کجا هستند. اطلس، که گنبد آسمان را بر شانه‌های خود حمل می‌کرد، پدر هسپریدها بود، بنابراین هرکول نزد او رفت و از او خواست تا سیب‌ها را برایش بیاورد. هرکول پیشنهاد داد که در حالی که اطلس برای اینکار میرود، بار آسمان را بر دوش خود بگیرد. اطلس که فرصتی یافته بود تا برای همیشه از این وظیفه سنگین رهایی یابد، با خوشحالی موافقت کرد. او با سیب‌ها بازگشت، اما آن‌ها را به هرکول نداد.

بلکه به هرکول گفت که می‌تواند به نگه داشتن آسمان ادامه دهد، زیرا اطلس خودش سیب‌ها را به یوریستئوس خواهد برد. در این موقعیت، هرکول تنها می‌توانست به هوش خود اعتماد کند؛ او باید تمام نیروی خود را به نگه داشتن آن بار عظیم اختصاص می‌داد. او موفق شد، اما به خاطر حماقت اطلس نه به دلیل هوش خود. او با طرح اطلس موافقت کرد، اما از او خواست که برای لحظه‌ای آسمان را بگیرد تا هرکول بتواند یک بالشت روی شانه‌هایش بگذارد تا فشار را کاهش دهد. اطلس چنین کرد، و هرکول سیب‌ها را برداشت و رفت.

کار دوازدهم بدترین همه بود چرا که هرکول را به دنیای زیرین برد، و در آنجا بود که او تسیوس را از صندلی فراموشی آزاد کرد. وظیفه او این بود که سربروس، سگ سه‌سر، را از دنیای زیر زمین به بالا بیاورد. هادس اجازه داد به شرطی که هرکول از هیچ سلاحی برای غلبه بر او استفاده نکند. او فقط می‌توانست از دستان خود استفاده کند. حتی با این حال، هرکول هیولای ترسناک را مجبور به تسلیم شدن کرد. قهرمان آن هیولا را بلند کرد و تمام راه به زمین و سپس به میسن برد. یوریستئوس با خردمندی نمی‌خواست سگ سه سر را نگه دارد و هرکول مجبور شد او را بازگرداند. این آخرین کار او بود.

ادامه را در پادکست تحوت بشنوید.

اپل پادکست

کست باکس

پادبین

اسپاتیفای

شنوتو

آمازون موزیک

لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast

آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast

هرکول
هرکول


هرکولپادکست تحوتپادکستاسطورهاساطیر یونان
. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید