فرامتن «و آن کسی را که دوست داری؛
نصف دیگر تو نیست او تویی
اما جایی دیگر...»
_جبران خلیل جبران_
میگویند:« رد و پای این دلبستگی را برفی سنگین نشسته!»? -«خاکستر این افسانه، مومیایی شده
بر دفینههای کوه قاف»? -«نکند سیمرغی پر کشیده یاد این دلبستگی را؟!»? -«نکند مومیایی جان گرفته رویای دور فرشتگان را؟!»
◽️
نمیدانند که من، تو را دیدهام? هنگام تولدت از دل خاک!? نمیدانند که تو، مرا دیدهای? هنگامی که اذان عشق در گوشم خوانده شد و مرا حوا خواندند!? آنها ندیدهاند? لبخند خدا را به هنگام همبستگی دلهایمان!? ندیدهاند و شیطان شدهاند سجدهی فرشتگان را!? شاید این را هم ندانند? که چگونه ساحل شدی کشتی طوفان زده ام را...? نه نمیدانند? که دریاها را پشت سر گذاشتم تا در تو غرق شوم!
◽️
نمیدانند? که قلبم در هفت خودآگاه و ناخودآگاه فردی تو را به یاد دارد!?
و تنها صدای توست که خاک وجودم را پیوند میدهد به این زندگی...? نشنیدهاند کلمه را وقتی که از خود بی خود شد و تو را فریاد زد: «عشق!»? نمیدانند? در هفت خودآگاه و ناخودآگاه جمعی فقط و فقط این داستان عشق ما بود که قلم را جان بخشید!?
نه نمیدانند? که همچون شازده کوچولو
سیاره ها را از پی هم گشتیم!? ندیدهاند که زندگی های متوالی را سوغاتیای شدیم به عظمت عشق!? درک نکردند حقیقت عمیق این عشق را?
حوا را...شیرین را...لیلی را...مرا...? آدم را...خسرو را...مجنون را...تو را...?
آنها فقط هبوط میخواهند? هبوط انسانیت را...? هبوط عشق را...?
و ماییم که جاری میشویم در عطر بهار نارنج های کوچه باغ های شیراز!? و آنها مردابی میشوند? جان خود را...? تاریخ خود را...? و بار دگر سیمرغ در آتش عشق ما خواهد سوخت!