با خودم میگفتم زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست، زندگی فاصلهی امدن و رفتن ماست، رود دنیاجاریست، زندگی اب تنی کردن در این رود است، وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود امدهایم، دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟!
خودتو شبیه یه کرکتر یه بازی کامپیوتری تصور کن، این آدمه یه سری مرحله توی زندگیش داره: ازدواج میکنه، شغل پیدا میکنه، درس میخونه و یه عالمه اتفاق تو زندگیش داره می افته.
و تو کسی هستی که داره این کرکتر کوچولو رو بازی میکنه. بالا سرش یه چیزی هست که نشون میده این جونشه، چقدر وقت داره، ماموریت و کارای مختلفی که باید انجام بده، لِوِل هایی که باید رد بشه، آدم هایی که همراهش هستن، وسایلی که داره.
و تو منظورم نه اسمته، نه بدنته، نه گذشتته، نه خانوادته! تویی که از همه ی اینا آگاهه، کسی که همه ی اینارو میبینه، تویی که داری این بازی کامپیوتری رو انجام میدی، اگر ندونی؛ تو این بازی کامپیوتری گمی! نمیدونی چه خبره. چه کاری باید انجام بدی. نمیدونی کجا داری میری. نمیدونی ماموریتت چیه؟!
مثل ماریو تو بازی قارچخور، اونه که هیچ ایده ای نداره که داره چی کار میکنه، ولی تو میدونی چه کار داره میکنه!و مهم تر از اون، تو میدونی این ادم کوچولوعه چی حالش رو خوب میکنه، چه حالش رو بد میکنه، برای همین تو شرایط مختلف، این ادم کوچولوعه وارد یه لِوِلی از زندگیش میشه که خیلی ترسناکه و غول مرحله اخره.تو میدونی با چه کارایی حالش خوب میشه و میری اون کارا رو انجام میدی،بازیه دیگه، بایدحالت رو خوب کنی، چجوری؟
با کارایی که حالت و خوب میکنه!
و میدونی چه کارایی حالت رو بد میکنه و اونارو به عنوان دامها یا تلههای بازی میشه تصور کرد.میدونی ظاهرش خوشگله ولی باطناً حالت رو بد میکنه. مثل زیاد خوردن، مثل ورزش نکردن، مثل سیگار کشیدن، و چی حالت رو خوب میکنه؟ دویدن، یوگاکردن، مدیتیشن، ارتباط واقعی برقرار کردن، کتاب خوندن، مهربانی با خودت!
وقتی جونت داره میاد پایین،خودت میدونی با انجام چه کارایی ببریش بالا؛ و وقتی جونت میره بالا، میدونی با انجام ندادن چه کارهایی همون بالا نگهش داری.
نگاهمون به زندگی میتونه مثل همین بازی کامپیوتری باشه و مرحلههای مختلف زندگی هم، مرحله های مختلف بازیه.
اگر یه وقت اون آدم کوچولوعه ناراحته، من ناراحت نیسم، اگر اون خوشحاله من خوشحال نیستم، اگر سردشه من سردم نیس، انگار زندگیتون رو از داخل تلوزیون داری میبینی.
شما براتون مهمه که این ادم خوبه، کرکتر بازی، در اخر بازی به جاهای خوب برسه، اتفاقهای خوبی براش بیفته، ولی در مجموع متوجهی که همش بازیه، در نهایت میدونی لذت بازی کردن، از بازی کردنه!
لذتش فقط تو بردن نیست، برا همین وقتی یکم بازی سخت میشه، اینجوری نیستی که دیگ این بازی ارزش بازی کردن نداره، ولش کن. اینجوری هستی که میگی، ایول بزار بیشتر بازی کنم، توش بهتر بشم و براش تلاش میکنی.
فرض کن تو بازی رسیدی به یه مرحله سخت و وقتی نمیتونی ردش کنی چ کار میکنی؟ ایا CD و پرت میکنی بیرون و تلوزیون رو خاموش میکنی و دگ نمیری سمتش؟ یا میگی ایول بزار یه ذره بیشتر بازی کنم، یه ذره بیشتر تلاش کنم، تا اینکه بالاخره یاد میگیری چجوری این موقعیت رو رد کنیو میرسی به یه مرحلهی دیگه که نمیتونی ردش کنی و برای اون مرحله هم همینطوری شروع میکنی.
اگه تو این بازی کسی رو از دست میدی چون بازی اینجوری طراحی شده؛ آدما میان، آدما میرن. اتفاقها میان، اتفاقها میرن. داشتهها میان، داشته ها میرن.
بازی دنیا همینجوری طراحی شده. دوست نداری میخوای لوس بازی در بیاری، بگی نه من اینجوری بازی نمیکنم؛ اوکی! اونم یه روش زندگی کردنه، یه روش بازی کردنه، ولی خب لذت رو کسی میبره که بگه من میخوام تا جایی که میتونم برسم بازی کنم، نرسیدم هم تا وقتی که وقت دارم میخام بازی کنم، میخام این ادم کوچولوعه رو تو تجربه های مختلف بزارم، تو بدی، تو شادی، تو خوبی، تو سختی، ببینم چجوری ری اکشن نشون میده و همراه اون رشد میکنم همراه اون یاد میگریم همراه اون بهتر میشم.
من، کسی که اون بیرون نشسته، همراه اون ادمکوچولوعه هی داره رشد میکنه، هی داره چیزای جدید یاد میگیره.
به قول مایکل سینگر : تو با داشتن تجربه رشد میکنی، اگر تجارب مختلف نداری، اگر خودتو توی حالت های مختلف قرار نمیدی، رشدی نمیکنی!
چرا همیشه باید دلشکسته باشی؟ ناراحت باشی؟ چرا نمیشه همه ی اینا یه تجربه باشه؟چرا نمیشه یه تجربهی لایت زیبا باشه؟! که من، این مرحله از زندگیم گذشت؛ و یه عالمه چیز جدید یاد گرفتم؟ به خاطرش یاد گرفتم صبورتر باشم، که چطوری خشمم رو کنترل کنم، چجوری صمیمیتر بشم، چطوری ابراز احساسات کنم.
همه ی زندگی بر اساس اینه که تو چیز جدید یادبگیری، ولی ما نمیخایم اینجوری باشه، دوست داریم این آدمه هی بره بالا، هی ستاره جمع کنه، هی امتیاز بگیره، ولی بازی اینجوری طراحی نشده، اینجوری نیست. حتی اگر بازی هم اینجوری طراحی شده بود، تو خودت هم نمیخاستی بازی کنی، چون دیگه اون بازی بی مزس.
و باور کنید همهی ما تو این زندگی به یک اندازه سختی میکشیم، به یه اندازه عذاب میکشیم. بادی هستش که داره برای همه میوَزه. تو از بیرون نگاه میکنی،فکر میکنی زندگی یکی اسونه، ولی نیست!!! دست برداریم از اینکه بازی یکی بهتره. همهمون داریم یه نوع غذا میخوریم، غذاعه یه چیزه، حالا یکی ظاهر دیسش فرق میکنه، ولی غذاش یه چیزه!
بازی همون بازیه، سختی داره، آسونی داره، شکنجه داره، عذاب داره، بالا داره، پایین داره، از دست دادن داره، بدست اوردن داره، کیه که تجربه نکرده باشه؟ همه درد کشیدیم، همه سختی کشیدیدم، یکی برا امروزه، یکی برا فردا، یکی امروز داره میخنده، یکی فردا گریه میکنه. میشه بپذیریم که زندگی همینه. میشه بپذیریم که زندگی مجموعه ی همه ی این اتفاقاته؟میشه این بازی رو همینطوری که هست بازی کنیم. به جای اینکه اون طور که میخوایم باشه؟ میشه دست برداریم ازینکه میخوایم قوانین بازی رو عوض کنیم؟ فقط بازی کن.ببین تو زندگیت تا کجا میتونی پیش بری، ببین چقد میتونی یاد بگیری، ببین چقد میتونی رشد کنی. به جای اینکه، اینجوری زندگی کنی که همه چی اینجوری باشه، اونجوری باشه، همه چیز باید خوب باشه،من باید اینو داشته باشم، من باید اونو داشته باشم، من باید سالم باشم و و و.... اگر چیزی که تو زندگی میخوای اینه، داری تو زندگی، خودتو اماده میکنی برای ناامیدی! چون میشی، قطعا افسرده و ناامید میشی. هر اتفاقی همیشه میتونه بیفته، همیشه آدما چیزارو از دست میدن، همیشه همراه زنده شدن مردن هست،همیشه همراه تایید تکذیب هست، همیشه همراه بدست اوردن از دست دادن هست، همراه شب روز هست، همراه زمستون بهار هست، اگر تو شب رو دوست نداشته باشی، عذاب میکشی. اگر زمستون رو دوست نداشه باشی عذاب میکشی. بالاخره همون قدر که زمستون بخشی از طبیعت هست، بهار هم هست.
بنابراین این تویی که داری سوا میکنی، اینجا همه چی در هم برهمه. یه سری تجربس، که اینا رو تجربه میکنی، از طریقشون رشد میکنی، و هی بهتر و بهتر میشی.
اگر من برم سه سال دگ بیام و ببینم تو هنوز تو همون مرحله ای، معنیش چیه؟؟ معنیش اینه که تو هیچی یاد نگرفتی. ولی اگر من برم سه سال دگ برگردم، و ببینم هنوز داری تقلا میکنی، ولی سه مرحله جلوتری، اون موقع ینی باریکلا!!! ینی مراحلت همراه سختیات رشد کردن، سختیات یه روز این بود که فلانی چی گفت، مارک لباسم چیه.... ولی الان گرفتاریات اینه که چجوری بیشتر خدمت کنم، چجوری آدمارو خوشحال کنم، چجوری اون بخشهایی از خودم رو که هنوز گیره رو رها کنم، چجوری ادما رو راحت تر و بیشتر ببخشم. اگر سه سال پیش مشکلاتت اون بود، ولی الان اینه، ینی داری رشد میکنی، داری یاد میگیری. به این معنی نیس که مشکلات از بین میرن، معنیش اینه که مشکلاتت بهتر و بزرگتر شدن، چرا؟ چون تو داری بزرگتر و بهتر میشی، داری رشد میکنی.
جالبیش اینه بعضیامون تو 18 سالگی مشکل خشم داریم، تو 68 سالگی هم هنوز مشکل خشم داریم! یعنی چی؟ یعنی هیچی!!! یعنی هیچی یاد نگرفتیم، یعنی داری وقت تلف میکنی.
یه زمانی مشکلت حسودی بود ولی الان اینه چجوری خودمو دوست داشته باشم.
اگر مشکلاتت همراه خودت دارن رشد میکنن، این قشنگه!!
اصن همه ی معنی زندگی همینه: حل کردن مشکلات و بدست اوردن مشکلات بهتر و بزرگتر.
دعات برای خودت این باشه: که مسائلت کوچیک نشن، تو بزرگ بشی. کارهات آسونتر نشن، تو سختتر و سفتتر بشی. آرزو نکن مشکلاتت کوچیکتر و بی اهمیتتر بشن، دعا کن تو بزرگتر و خفنتر قویتر و باهوشتر بشی.
بعضیامون میخان زندگی اسون تر بشه، ولی زندگی آسون ب درد نمیخوره، اصلا آسایش با آرامش فرق داره.
توی این دام و تلهی خطرناکِ داشتن زندگی با آسایش، گیر نیفتین. تو ترجیحمیدی که وقتی رفتی جنگل، رفتی کمپ، بعد ازت بپرسن چهطور بود، تو به جای اینکه جواب بدی آره هیجانانگیز بود، یا بگی خیلی راحت بود؟؟
و در آخر مرگ بزرگترین خسارت زندگی نیست، بزرگترین خسارت زندگی اون چیزیه که تو دل ما میمیره، در حالی که هنوز زندهایم!!!
#پله_به_پله
#دیجیتال_مارکتینگ_پله_به_پله
I’m hooked on اپیزود، شماره سی و دو - برنده تو بازی زندگی on Castbox. Check out this episode! https://castbox.fm/vd/522686172